اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

نشان

دست کودکی ام را رها نکنی

 

که یک چنار نشانه خوبی برای رسیدن به خانه نیست

 

تنها یک درخت را نشانه کرده ام .

 

 

های چنار !

 

ما گم شده ایم

 

دست تنهایی ام را رها نکنی

 

که یک نگاه ، نشانه خوبی برای رسیدن به او نیست

 

تنها یک نگاه را

 

نشان کردم...

 

نمیدانم زندگی از من چه میخواهد

من که دوری میکنم از او

ولی او همچنان

در بازی دوران

مرا بازیچه میخواهد........

هیچ چیز

" هیچ چیز تغییر نکرده است
به‌جز جریان باد
و علف‌های هرزی
که بر گورهای قدیمی می‌رویند."
...
" هیچ چیز تغییر نکرده است
و این باید پیشگویی غم‌انگیزی
درباره‌ی پایان جهان باشد."

بافته از غم

رشته های غمم را

شعر میبافم

چه کس آیا

با این بافته تیره و ژنده

در عزای شادیها

شریک خواهد شد؟

من همچنان تلخم...

 

کمی مرگ

تنها میخواهم کمی بمیرم

دیشب در فضای دلگیر بینمان

در جستجوی خواهش مبهم شادی افزا

تمام شناختنیها را برشمردیم

اما از پرتو مهربان چشمانت

شرمم آمد که بگویم

من کمی مرگ میخواهم

دار سکوت

دلم میخواهد

تمام جانم را فریاد سازم

و بر سر این روزگار بکوبم

اما افسوس...

مدتهاست که حنجره ام را

در قربانگاه افسردگی

به دار سکوت آویخته ام

خدایا

خدایا مرا بخاطر شکایت هایم ببخش
و زمانی که نا شکری کردم
به آرامی به من یاد اوری کن
از تو بخاطر انچه برایم مقدر کرده ای متشکرم


سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست توافتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز
سالهاست
که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت ؟؟؟؟

مشکلات زندگی

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتداستاد پرسید خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدنداستاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذاریداستاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآییددوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است

زندگی چون قفسی است

قفسی تنگ

پر از تنهایی

و چه خوب است لحظه ی غفلت آن زندانبان

و بعد از آن هم

پرواز ...

تنهایی

تنهایی ام گیجم کرد

                دیدم که همیشه تنها بودم

                                            پیداست که باید باشم

                                                          باید بود و آواز تنهایی را همیشه خواند ..

 

خودت را جای من بگذار

 

 فقط یک گام دیگر مانده تا پای بلند دار

کمی آهسته تر شاید...نه محکم تر قدم بگذار
 

به شدت خسته ام از خود، به شدت خسته ام از تو

بیا ای  جان بی ارزش، بیا دست از سرم بردار
 

خدا می داند ای مردم، دلم چون ساقة گندم

نمی رقصد بجز با گل، نمی میرد مگر با خار


نه با جن نسبتی دارم، نه از اقوام انسانم

مرا از من بگیر و دست موجودی دگر بسپار


خودت بنشین قضاوت کن اگر تو جای من بودی

چه می گفتی به این مردم، چه می کردی به این دیوار؟


خدایا گر چه کفر است این ولی یک شب از این شبها

.فقط یک لحظه - یک لحظه - خودت را جای من بگذار

شاگرد و استاد


 شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق یعنی همین چشمانت را وقف نگاهی کن که قدر نگاهت را بداند.

 

هنگامی که اندوه من به دنیا آمد

هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم.
اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند و زیبا شد، و سرشار از شادی های شگرف.
من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم، و جهان گرداگردمان را هم دوست می داشتیم، زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود.
هر گاه من و اندوهم با هم سخن می گفتیم، روز هامان پرواز می کردند و شب هامان آکنده از رویا بودند، زیرا که اندوه زبان گویایی داشت، و زبان من هم از اندوه گویا شده بود.
هر گاه من واندوهم با هم آواز می خواندیم، همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستند و گوش می دادند، زیرا که آوازهای ما مانند دریا ژرف بود و آهنگ هامان پر از یادهای شگفت.
هر گاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم، مردمان ما را با چشمان مهربان می نگریستند و با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا می کردند. بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می خوردند.، زیرا که اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن او سر فراز بودم.
ولی اندوه  من مرد، چنان که همه چیزهای زنده می میرند، و من تنها مانده ام که با خود سخن بگویم و با خود بیندیشم.
اکنون هر گاه سخن می گویم سخنانم به گوشم سنگین می آیند.
هر گاه آواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
هرگاه در کوچه راه می روم کسی به من نگاه نمی کند.
فقط در خواب صداهایی می شنوم که با دل سوزی می گویند : ببینید، این خفته همان مردی ست که اندوهش مرده است.