اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

سلام

خودم می دونم خیلی دیر آپ شدم

دلیل موجه دارم . مریض بودم . نامه ی دکتر هم دارم ایناهاش!!

دو هفته سرما خوردگی دیگه نوبره والا. تو این هیر و ویری دوستام هم اومدن و یه هفته دربست در خدمتشون بودم. البته ایت حرف من دال بر گلایه نیست اونا سرورن (‌این هم واسه اینه که اگه به وبلاگم سر زدن شرمنده نشم ! )

به رویدر امیدوار شدم . دوستام از اینجا خوششون اومد مخصوصا چورستان.

می پرسین دوستانم کجایی هستند؟ خب یکی یزدی یکی نجف آبادی و یکیشون هم لاهیجانی. ما رو دعوت کردن یه سر بریم . هر کی پایه هست یه نظری بده تا تو لیست جاشون بدم

عزیز عزیز ما بود

همه ی ما عزیز گنا رو می شناختیم. مطمئنم که همه هم اونو دوست داشتیم.

ماجرای آشنایی من و عزیز به سالها قبل بر میگرده . وقتی که ما تازه ایران اومده بودیم و من کلاس سوم دبستان بودم . عزیز میومد خونه ی ما و با داداشم که اون وقتا 5-6 ساله بود فوتبال بازی میکرد. بعد از بازی ازش می خواستیم که ترانه بخونه و اون آهنگ " مادر ز سحر " رو می خوند صدای خیلی خوبی هم داشت.بعد از اینکه توپه پاره شد عزیز هم خونه ی ما نیومد.

چند سال بعد با چند تا دوستام بودم که عزیز رو دیدم . فوری به طرف من اومد و سراغ برادرمو گرفت . تعجب کردم که چطوربعد از این همه سال یادش مونده .

زمان می گذشت و کم بیش عزیز رو می دیدم تا اینکه یه شب تنها خونه بودم که دیدم عزیز صدام میزنه . در حیاط باز بود و اون دم در هال ایستاده بود ازش خواستم داخل نیاد

 گفت: نیام؟

 گفتم: نه

اصلا بهش نمی رسیدن بدنش پر از زخم بود و دستاش رو هم بسته بودند. رو به من کردو گفت: بچه ها منو می زنند

کفتم: کیا؟            

گفت: فلانی و فلانی. تو دعواشون می کنی ؟    

گفتم: آره             

گفت: داداشت کجاست؟          

گفتم: رفته بیرون         

گفت: صداش بزن              

و من صداش زدم -این کار همیشگی اش بود – پرسیدم چرا دستاتو بستند     

گفت: آخه سنگ زدم            

گفتم: این کارو نکن و اون چیزی نگفت . خواستم دست به سرش کنم واسه همین کافی بود بهش می گفتم تو ده بازیه و اون می گفت بین کدوم تیم و دوتا تیم رو اسم می بردی و اون میرفت . منم همین کارو کردم و اون رفت.

این اواخر هم سر عروسی برادر دوستم دیدمش . گوشه ای نشسته بود و بچه ها اونو میزدند. با تعجب و ناراحتی به اونا نگاه می کرد و می گفت چرا می زنید؟ رفتم جلو و مانع شدم از بچه ها پرسیدم چرا اونو می زنید گفتند خودشو خیس کرده . دلم پیچید . وقتی اون چهره ی واقعا معصوم رو دیدم اشک تو چشمام حلقه زد. موقع جشن همه می رقصیدند و عزیز هم داشت برای خودش می رقصید . یکی بهش میگفت : عزیز معلق بزن و اون معلق می زد. یکی می گفت: عزیز رو دست راه برو و اون سعی می کرد این کارو بکنه . یکی دیگه می گفت ادا در بیار و اون دل هیچکدوم رو نمی شکست .

شب بعد از اینکه از عروسی برگشتم خیلی تو فکر بودم و دلم براش می سوخت . تا اینکه یک ماه بعد از اون ماجرا خبر دار شدم که عزیز فوت شده . خیلی متاثر شدم و گفتم " ما لیاقت نگهداری از اونو نداشتیم برای همین خدا اونو برد جایی که لیاقتشو داشت "

نا امید و افسرده

اکثر جوانان امروز نا امید و افسرده هستند دلیلش هم اینه که جامه نمی تونه خواسته های اونا رو برآورده کنه .

ما جوانان دوست داریم که محترمانه با ما برخورد بشه.

دوست داریم که به حرفهای ما گوش بدن.

دوست داریم منطق ما رو بپذیرن

اینها همه حق ماست .

این حق ماست که شرایطی برامون فراهم بشه تا بتونیم خودمونو اثبات کنیم

خیلی از استعداد ها و پتانسیل های ما داره رو به خاموشی میره اونم فقط به خاطر اینکه بعضی ها حاضر نیستند یه تکونی به خودشون بدن و حداقل به اون چیزی که اسمشو میزارن وظیفه عمل کنن

 

خودت را تعریف کن!

نمی دونم چرا این چند روزه دستم به نوشتن نمی ره . مطالبی برای گفتن دارم اما احساس می کنم که شنونده ندارم . حالا شاید به زودی دست به قلم ( در واقع دست به کیبورد!) شدم و یک سری حرفا که تو ذهنم مونده بیرون بریزم
.....................................................................
.........................................................................
...............................................................................

و اما در قسمت چپ و بلاگ لینک های بسیار زببایی هست که دیدنش خالی از لطف نیست!!
شاید شما بازدید کننده عزیز کمتر بهش پرداخنتین یه سری بزنین و نظرتونو بگین

هدف !

مهمترین تصمیمی که آدم تو زندگیش می تونه بگیره انخاب هدفه. هدفی که برای اون تلاش کنه و برای رسیدن به اون خیلی چیزا رو تحمل کنه و این همون چیزیه که شخصیت های تاریخی رو میسازه

من خودم زندگینامه خیلی از بزرگان و افراد موفق رو مطالعه کردم و به این نتیجه رسیدم تنها کاری که اونا کردن انتخاب درست هدف و جا نزدن تو مسیری که قدم گذاشتند.

حالا یه سوال چرا ما نمی شیم ؟      جواب اینو بزار با یه مثال بدم

یه روزی از یه عزیزی پرسیدم که هدفت تو زندگی چیه؟ در جوابم گفت : هدف من اینه که گواهینامه پایه یک بگیرم و بشم شوفر تریلی!!

از یکی دیگه همین سوال رو پرسیدم گفت : تنها هدف من رسیدن به معشوقه هست !!

مهم : گاهی وقتا اونقدر به فکر رسیدن به هدفمون هستیم که موضوع اصلی رو فراموش می کنیم  اول باید حرکت کرد تا رسید

نتیجه : آدم هر چه هدفش بزرگتر باشه متقابلا تلاشش بیشتر میشه و حتی اگه به تمام اون چیزی که می خواست نرسه باز هم آدم موفقی خواهد بود 

تصمیم !

به نظر من تصمیم گیری مهم ترین مشغله ی فکری هر شخصیه . مطمئنا هر کدوم از ماها تو زندگیمون چند تصمیم و حیاتی گرفته ایم. ولی نکته مهم اینه که تا چه حد این تصمیمات درست بوده . گاهی وقتا مدت زمان زیادی طول میشکه تا یه شخص به نتیجه برسه و اگه جواب اونجوری نباشه که از ابتدا می خواست کلی وقت از دست رفته و در بعضی مواقع جبران آن هم غیر ممکنه. پس همیشه هواسمون باشه چی می خوایم انجام بدیم

مهم : گرفتن یک تصمیم سریع و قاطع در بعضی مواقع خیلی بهتر از اینکه مدت ها آدم بر سر دو راهی بمونه.