اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

جزییات پادگان ما

سوغات دریا: محل سنگر ما نزدیک دریاست و بچه ها اوقات بیکاری رو کنار ساحل قدم می زنن. تازگی متوجه شدیم همه ی قوطی های رانی که به ساحل اومده مصرف شده نیستن، بعضی هاشون سالم و دست نخورده هستن و البته تاریخ هم دارند! اینها همون رانی هایین که چتربازها در مواقعی که مجبور میشن به دریا می ریزن و بعد از مدتی به ساحل می رسن. تو همین دو سه روز گذشته که دریا خیلی بخشنده بود بچه ها 50-60 عدد رانی رو از دریا گرفتن و زدیم به رگ، جاتون خالی!!  

 

کلاغ: من تا حالا تو منطقه جنوب کلاغ ندیده بودم و اصلا فکر هم نمی کردم که این موجودات بد ذات که دل خونی ازشون دارم(پایین براتون میگم که چرا) در جنوب کشور زندگی کنن.اما مثل اینکه پادگان ما فرق داره!همین الان که دارم این مطلب رو می نویسم هشت کلاغ بدقواره دورهم نشستن وصداشون رو به رخ همدیگه میکشن.آخه یکی پیدا نمیشه به اینا بگه ساعت 5 صبحه برین کپه مرگتون رو بزارین مردم آزارها! شیطونه میگه برم بگیرمشون همچین پس کله ای بزنمشون که صدای سگ بدن!!  

 

جهش یافته یا از نسل منقرض شده: از کلاغای پادگان گفتم حیفه که از موش های غول آساش نگم.اینا اینقدر بزرگن که فکر کنم گربه رو به عنوان میان وعده می خورن و اصلا بدشون نمیاد بریزن سرمون و کشان کشان ببرن به سمت چاه فاضلاب و در اونجا دلی از ازای سرباز بخت برگشته دربیارن.فیلم جونده رو دیدین؟! یه چیزی تو همون مایه ها!! 

 

زرشک پلو با مرغ: ظهر بود و من سر پست نگهبانی بودم.چون می خواستم بعد از پست تو شهر برم،ناهارم رو آوردم که در حین پست دادن بخورم.همیکنه در بطری دوغ رو باز کردم تمام محتویات دوغ رو لباسم پاشیده شد و من خیلی خونسرد بطری رو انداختم جلوی پام و چند بار لهش کردم و شوت کردم اونور. در همین اثنا بیسیم صدا زد و من اجبارا به سمت بیسیم رفتم.تو همون لحظه کلاغ بد ذات کذایی سر رسید و ران مرغ را بر دهن برگرفت و زود پرید، و بر تیر برقی نشست در راهی!! خواستم برم زیر تیر برق و پاچه خاریش رو بکنم و بگم ایول تریپ مشکی یه دهن برامون بخون ببینم صدات هم به رضا صادقی شبیه یا نه.بعدش هم گفتم نه میرم نصیحتش می کنم و میگم غذای سرباز خوردن نداره بیا و مردی کن و پسش بده. تو همین فکرا بودم که ماشین تعویض پست اومد و من با شکم گشنه راهی شهر شدم

عبرت

۱. خیس عرق شده بودم.هوا هم به شدت گرم!عصبانی هم بودم و داشتم زمین و زمان و به می دوختم.پسر هفت-هشت ساله ای رو دیدم یه گوشه تو سایه نشسته و کنارش یه گونی پر از قوطی های خالی نوشابه بود.معلوم بود از صبح تا حالا مشغول جمع کردنش بوده.گونه هاش کاملا قرمز شده بود و بی رمق نشسته بود با خودم گفتم :ببین در تمام دوران کودکی ات به اندازه یک روز این بچه تو گرما نبودی!! 

نوشابه ای که تازه باز کرده بودم به اصرارم از من پذیرفت و من لبخندی به زندگی زدم و رد شدم . 

 

۲ . یکی از بچه ها سر پست نگهبانی حالش بهم خورده بود و دکتر براش نوشته بود که تا حالش خوب نشده پست نده. باخودم گفتم کاش من جای این پسر مریض شده بود و در عوض یه چند روزی استراحت میکردم. 

چند وقت بعد متوجه شدم اون پسر تومر مغزی داره و نمی دونسته! واقعا خدارو شکر کردم که جای خودمم!!    

  

۳.با پدرم نشسته بودم داشتم ازش انتقاد می کردم که چرا پول بهم نمیده که برم یه گوشی موبایل آخرین مدل بخرم یا یه سفر با دوستام شمال برم و خوش بگذرونم.پدرم گفت: من از بچگی یتیم بودم. یه شب هممون گرسنه بودیم من که کوچکتر بودم رفتم پیش مادرم و گفتم غذا می خوام.اون دستی به سرم کشید و گفت امشب هیچی برا خوردن نداریم سعی کن بخوابی . من بهش اصرار کردم .ناگهان دیدم که مادرم اشکاش جاری شد.اون شب مادرم تا صبح گریه کرد... و من با خودم عهد بستم اگه از گرسنگی بمیرم هیچوقت طلب غذا نکنم که شاید نباشه

بعد ادامه داد و گفت تو تو زندگیت هیچ کاستی نداشتی و الان هم هر چی بخوای بهت میدم اما نمی دونم کی اون درس مهم که از  زندگی گرفتم تو هم بگیری و من فقط سکوت کردم...