اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

دست اندر دماغ

روزی روزگاری کدخدایی بود که بسیار به ظاهر خودش می نازید. او با انکه چهره ی جذابی نداشت ساعت ها جلو آینه می ایستاد و خودش را تماشا می کرد و لذت می برد و هی قربان صدقه ی خودش می رفت. هنگامی که بیرون می رفت با غرور خاصی قدم بر می داشت و وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد مدام از زبیایی و کمالات نداشته اش حرف می زد و دیگران را نیز وادار به تایید سخنانش میکرد.

علاوه بر این ها او یک عادت بسیار بد دیگری هم داشت و ان این بود که هر وقت در فکر فرو می رفت بی اختیار دستش را در دماغش فرو می برد و انرا در جهت عقربه های ساعت و گاه در خلاف آن می چراخاند و بعد از کمی مکث انگشتش را در می آورد و به ان شی سبز رنگی که به انگشتانش چسبیده بود نگاهی می انداخت و سپس انرا ورز می داد و گوله می کرد و دور می انداخت و دوباره به کندوکاوشش ادامه میداد. به همین جهت بود که مردم نام او را اقای دست اندر دماغ گذاشته بودند و او بی انکه بداند مایه مسخره دیگران شده بود...

تا اینکه یک روز وقتی او در جمع کدخدایان نشسته بود و دیگران مثل همیشه به ظاهر داشتند از او تعریف میکردند و در دل به او می خندیدند و او نیز مست از تمجید های انان در افکار شیرین خود غرق شده بود و دستش را بر طبق عادت در دماغش فرو برده بود طاقت یکی از جوانان ده تاب شد و به کدخدا گفت که دستش را از توی دماغش بیرون بیاورد! کدخدا از شنیدن این حرف شوکه شد و به جوان گفت که باید از حرفش خجالت بکشد و با عصبانیت یقه جوان را گرفت و گفت: تو با این حرفت " وجهه " مرا جلوی دیگران خراب کردی!!

جوان گفت: چه وجهه ای ؟ مگر کسی هم مانده که ندادند و نبیند که تو این کار را انجام میدهی؟! تازه سایر کدخداها تو را به نام دست اندر دماغ می شناسند! من فقط خواستم بگویم تا خودت را اصلاح کنی و بیش از این ابروی خودت را نبری

کدخدا که حرف جوان مثل اوار بر سرش خراب شده بود و حس میکرد غرورش به شدت جریحه دار شده چاره را در ان دید که جوان را بگیرند و کتکش بزنند تا از حرفش برگردد و بگوید که چنین نیست! و بعد از انکه موفق به انجامش شد جوان را از ده بیرون کرد. و خود راضی از انیکه غرورش را برگردانده است انگشتانش را در دماغش فرو برد...