اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

رام و شام

همین الان آقایی اومد بوتیکم لباس خرید بعد کارتشو داد پول بکشم

گفتم رمزت چنده؟

گفت:1365

گفتم: متولد 1365 هستی؟

گفت: اره

گفتم منم متولد شصت و پنجم

بهش گفتم من خردادم تو چی؟

گفت:چه جالب منم همینطور

گفتم من 6 خرداد

گفت:سربسرم نذار حتما شوخی میکنی منم 6 خردادم

هردو خندیدیم بعد کارت ملیشو در آورد نشونم داد تا باورم شه.دیدم راست میگه.بعد چیزی که خیلی جالبتر شد این بود که فامیلشم با من یکی بود!بهش گفتم فامیلمونم یکیه!تعجب کرد کارت ملی مو در آوردم نشونش دادم چشمش درشت شده بود منم میخندیدم گفتم نکنه ما رام و شام هستیم بعد از 27 سال همو پیدا کردیم...

با هم دوست شدیم،شماره همو گرفتیم تا باهم در ارتباط باشیم


پ.ن:ماها همیشه ساده از کنار هم رد میشیم شاید اگه یکم به اطرافمون به ادمایی که هر روز از کنارشون رد میشیم با جزئیات بیشتری توجه میکردیم اتفاقای بهتری توی زندگیمون میوفتاد

9855

اگه یه روز خاص در طول سال داشته باشم امروزه

روز خاصی که بی هیچ اتفاق خاصی سپری میشه

27 سالگی

به همین سادگی!

ما سه نفر

پیرمرد:چی شده بابا؟ نمیتونی نفس بکشی؟میخوای برگردیم بریم بیمارستان؟

پسر جوان روی ویلچر نشسته بیحال و بی رمق ناله ای میکنه و سرشو به معنی تایید تکون میده

پیرمرد با نگرانی و در حالی که عرق سردی روی پیشونیش نقش بسته چندبار سعی میکنه شماره دکتر رو بگیره اما موفق نمیشه.نگاه نا امیدانه ای به آسمون میکنه و بعد دوباره رو میکنه به پسرش و میگه: هر چی زنگ میزنم دکتر جواب نمیده.خیلی حالت بده؟ببین ما جلو گیت خروجی هستیم. الانه که هواپیما راه بیوفته میخوای برم تمیزش کنم بیام ببینی حالت بهتر میشه یا نه؟پسره قبول میکنه. پدرش دست میکنه توی گلوی پسره و لوله ای فلزی رو در میاره و سریع میره که تمیزش کنه.من غیر مستقیم شاهد همه این اتفاقات بودم و دیگه وقتش بود برم چون داشتن گیت رو می بستن...

                                                       * * *

عصبانی بودم از خودم از اینکه چرا همیشه جلوی چشمای من باید اینجور اتفاقا بیوفته؟ توی پرواز داشتم به چند ساعت قبل فکر میکردم به قبل از اینکه پسر بیمار رو ببینم.به جوانی فکر میکردم کنار خیابون نشسته بود و کاغذی کنارش زده بود که با خطی خوش نوشته شده بود"خطاطی سفارشی".هیچ ابزار خاصی نداشت فقط چنتا کاغذ و یه جوهرو یه قلم. شب قبلش بارون اومده بود و زمین خیس بود و اونم مجبور شده بود یه گوشه روی دو پاش بشینه.توی اون جمعیت شاید به اخرین چیزی که آدم می تونست توجه کنه همون پسره بود و اینکه بفکر بیوفته برای عزیزش شعری عاشقانه با خطی خوش هدیه ببره...

چیزی که منو به فکر وا میداشت این بود که من و خطاط و پسر بیمار هر سه تقریبا همسن بودیم...