اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

موفقیت

یه چیزی بهت میگم که تو هیچ کتابی نمیتونی پیداش کنی.

یکی از شروط موفقیت اینه بتونی پاتو بزاری روی صورت دیگران و از روشون رد شی!

اگه نمیتونی دنبالش نباش

قانع باش

به همین چیزی که داری

به همین چیزی که هستی!


سکون و سکوت

نگاهش به یک گوشه خشک شده

با هیچ کس حرف نمیزند

حتی از جایش تکان نمیخورد

رفت و آمد آدم ها برایش مهم نیست

به نگاه آنها اهمیت نمی دهد

مانکن مغازه ام مدت هاست فقط به آن گوشه خیره شده

به آنجایی که روزی مانکنی زیبا بود

و دیگر نیست...


پ.ن: این لینک رو ببینید!

شیخ دیوانه

آورده اند که روزی شیخ صورت خود را سه تیغه نموده و با شلوار مارک دیزل در خیابان همی عبور مینمودی که مریدان بدو رسیدند و با تعجب شیخ را برانداز کردند. با طعنه گفتند یا شیخ! مگر در دام عشق زنی افسونگر گرفتار شده ای که این چنین به یک شب دل و دین را ز کف برده ای؟

شیخ لبخندی بر مریدان بزد و گفت:خیر. حقا که چنین نباشد. چندی بود با خود اندیشه میکردم چگونه است که جوانان گوش در گرو سخنانم ندارند. غرقه در این افکار ایام گذرانیدم تا بدین مهم پی بردم که محاسن بلندم صورتم را کریه کرده و عبایم سنخیتی با جامه ی مردم امروز ندارد. با خود گفتم که این دو سنت به چه کار آید از زمان که مرا را از میان جوانان مطرود سازد؟

آنگاه شیخ دست در جیب همی فرو برد و گوشی آیفونی از آن برون آورد که واتساپ و ویچت نیز بران نصب گردیده بود.سپس روی به مریدان چنین سخن گفت که امروز راه ترویج دین چنین باشد! و نیز وصیت میکنم شما را به داشتن اکانتی در فیسبوک که اهمیت آن بسی کمتر از خطبه بر منبر نباشد!چرا که برای هدایت جوانان می بایست از جنس خود آنان شویم

مریدان دیگر یاوه های شیخ را تاب نیاوردند. او را مجنون خواندند و از وی روی گردانیدند و راه خیابان را در پیش گرفتند تا بیابند شیخی را با عبا و محاسنی بلند...

ساعت هفت

پیرزن خود را به سختی  به آشپزخانه رساند.باید برای پسرش که بعد از مدت ها قرار بود به خانه بیاید غذای مورد علاقه اش را می پخت. در یخچال را باز کرد.خوشبختانه دیروز پسر کوچک همسایه کمی برای او خرید کرده بود.سبزی و گوشت تازه را از یخچال بیرون آورد.قابلمه کهنه اش را از لا به لای ظرفهای به هم ریخته ی کابینت بیرون کشید. میخواست با وسواس همیشگی اش سبزی ها را پاک کند اما دستانش رمق نداشت.یاد حرف های دکترش افتاد که گفته بود به هیچ وجه از تختش بیرون نیاید ولی نمیتوانست خودش را قانع کند که باز به تخت برگردد.چشمش به قفسه داروها افتاد.میدانست مدتهاست که دیگر کاری از دست داروها بر نمی آید اما شاید بتواند او را تا ساعت هفت سرپا نگه دارد.همین برایش کافی بود.فقط تا ساعت هفت...

بلاخره غذا اماده شد.پاهای پیرزن دیگر توان ایستادن نداشت. خستگی عجیبی وجودش را گرفته بود.نفس هایش او را یاری نمی کردند.به هر جان کندنی که بود به تختش بازگشت.صدای تیک تاک ساعت با خس خس نفسهای پیرزن در هم آمیخته شده بود.

زمان به کندی میگذشت،بسیار کند...

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که پسر با پوتینی گل آلود پا در ایوان خانه گذاشت

زنگ خانه را به صدا در آورد

اما از درون خانه صدایی به گوش نمی رسید

جز تیک تاک ساعتی که هفت شده بود...