اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

درد بی دوا

مریضی دارو می فروخت

مریضی دارو می خرید

اما

چقدر فرق بود میان آن دو مریض

در ناصر خسرو

موج

دلم میخواد برم ساحل

نیمه شب

وقتی همه خوابن

موجا رو ببینم که بیدارن

پاهامو بزارم توی آب

حس کنم در اون لحظه

موج ها فقط برای رسیدن به پاهای من به ساحل میان

فقط بخاطر من...

خانه چارطاقی ما 1

چند روز پیش وقتی پست قبلی رو مینوشتم نمیدونم چرا بی اختیار یاد 22 سال پیش افتادم. وقتی که 5-6 سالم بود.اون موقع ها توی خونه قدیمی مون زندگی می کردیم.خونه ای عریض که اتاق هاش در راستای همدیگه بود و برای اینکه از اتاقی به اتاقی دیگه بریم مجبور بودیم از ایوان خانه عبور کنیم.ایوان خونمون چهار ستون یا به قولی چهار طاق داشت از این رو بهش خونه ی چارطاقی می گفتیم.خوب یادمه اون روزا چقدر عاشق کارتون و برنامه کودک بودم.هیچکدوم از برنامه ها رو نمیذاشتم از دستم در بره.هنوز مدرسه نمیرفتم و سر از ساعت در نمی اوردم برا همین سختم بود بدونم برنامه کودک کی شروع میشه. نزدیک عصر که میشد توی ایوان(چارطاق) می نشستم و همینطور که خورشید به سمت غروب پیش میرفت نور از ایوان بالا میرفت و سایه طاق ها بلندتر میشد. وقتی اون سایه ها روی لبه پنجره میافتاد یعنی وقت برنامه کودک فرا رسیده.اینطوری بود که برای خودم ساعت خورشیدی ساخته بودم.


چند روز پیش خونه چارطاقی رو با خاک یکسان کردیم. برای اینکه خاطراتش با خاک یکسان نشه اینجا مینویسم تا یادم بمونه

من با چمدونم

وقتی بچه ای

خاطراتت مثل یه چمدون کوچیکه

میتونی هم زمان به همشون دسترسی داشته باشی

وقتی بزرگ میشی

مثل خونه هزارتو میمونه

نمیتونی همه خاطراتتو یه جا داشته باشی

انقدر شلوغه که خیلی از خاطراتت فراموشت میشه

هرچند که اونا هنوز یه جایی یه گوشه ای هستن

فقط تو فراموش میکنی که بهشون فکر کنی

گاهی برای همیشه...