اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

گلاب به روتون

اصولا یک حرف حتما نباید خیلی عمیق و پرمحتوا باشه یا ضرورتا آدم بزرگی گفته باشه تا تاثیر خودشو بزاره .هر حرفی میتونه آدمو متحول کنه به شرطی که در زمان مناسب و در مکان مناسب ادا بشه.مثلا یادمه سربازی که بودم توی پادگان خیلی کار داشتم که انجام بدم در همین بین احتیاج شدیدی به رسوندن دست به آب پیدا کردم.از اونجایی که خیلی عجله داشتم به باقی کارامم برسم بدو بدو رفتم سمت سرویس بهداشتی، تا درو بستم متوجه نوشته ای روی در سرویس شدم که عینا نوشته شده بود: "چرا انقد هولی؟خب راحت بشین کارتو بکن! اینجا هم داره از وقت سربازیت میگذره" منو میگی تا اینو خوندم ترکیدم از خنده جوری که صداش توی فضای معنوی wc طنین انداز شد. اما چند لحظه بعد خوب که بهش فکر کردم دیدم واقعا راست میگه! هرجا باشم و در هر شرایطی که باشم چه بخوامو چه نخوام داره از وقت سربازیم میگذره! ناگهان این جمله چنان آرامشی به من عطا فرمود که پذیرفتم آنچه را که نمی توانستم تغییر دهم...

از اون موقع به بعد هروقت در شرایط سختی قرار میگرفتم یاد اون جمله بزرگوار می افتادمو این باعث میشد که تحمل روزای سخت سربازی کمی آسونتر بشه...


پ.ن:من هیچوقت نفهمیدم چرا بعضیا میان روی در سرویس بهداشتی های عمومی اسم خودشونو حک میکنن؟یعنی فکر میکنن توی اون لحظه کار بزرگی انجام دادن و باید نام خودشونو اونجا جاودانه کنن؟اونم با درج نام ،تاریخ و امضا؟یعنی به نظر خودشون هیچ بشری قبلا چنین کار هنرمندانه ای رو انجام نداده و اون از این بابت خاصه؟

یعنی چی واقعا؟

سوژه

سربازی که بودم یه روز با بچه ها دور هم نشسته بودیم و از وضعیت بد سربازی می گفتیم

یکی از سربازا عصبانی شد و گفت:نه اصلنم بدنیس خیلیم خوبه!

اینجا غذا میدن پول میدن تازه دستشویی هم داره!!

حالا عوضش روزی 12 ساعت پست هم میدیم اینکه بد نیس

بنده خدا معلوم نبود از کجا اومده بود که هیچکدوم از اینارو نداشته!

بعد از اون سوژه شده بود هرکی از سربازی شکایت میکرد میگفتیم خیلیم خوبه دستشویی داره...


پ.ن: خیلیم خوبه یارانه میدن،مرغ تعاونی میدن عوضش یکم جرواجر میشیم اینکه بد نیس!


دو روی سکه

روی اول:

یه پسر اصفهانی رو موقع سربازی میشناختم که خیلی سرحال و شوخ طبع بود.یادمه تازه که اومده بود بهش گیر داده بودن که موهات بلنده برو سلمونی پادگان بزنش.اونم رفته بود تراشیده بود و خندون اومد پیش من، گفتم واسه چی میخندی؟گفت رفتم موهامو زدم به سلمونه گفتم چن شد؟گفت یه صلوات بفرستی حسابه.میگفت منم صلواته رو نفرستادم تا مجانی در بیاد!

همیشه چیزی واسه خندوندن بچه ها داشت

پسر خوبی بود نه دعوا میکرد نه بد کسی میگفت

خیلی ازش خوشم میمومد...


روی دوم:

بعدا فهمیدم معتاده.فجیع سیگار میکشید.تریاک میاورد میکشید.یه بار وقتی سیگارش تموم شده بود هیچی گیر نیاورد رفت چایی خشکو لای کاغذ پیچید و دود کرد!!.گفتم احمق این چه کاریه گفت نمیتونم!

ازدواج هم کرده بود.یعنی بعدها ازش شنیدم که توی خونه خالی با دوست دخترش گرفته بودنش مجبورش میکنن عقدش کنه

نوزده سالش بود

یه آدم مرده حساب میشد...

خیلی ازش بدم میومد

پیاز

سربازی که بودم اول هر هفته پول رو هم میکردیم و میدادیم به یکی از بچه ها تا بره از تو شهر واسه سنگرمون میوه و سبزی بخره .یه چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه سرو کله نیروهای جدید پیدا شد.اول هفته بود و اونا می خواستن برای کارای شخصیشون برن تو شهر .ما هم مثل همیشه پولا رو جمع کردیم و دادیم بهشون که میوه و سبزی بگیرن.شب که برگشتن دیدم ۵کیلو پیاز همراهشونه و یه کلم گنده!گفتم اینا چیه خریدین؟ اونام با اعتماد به نفس تمام جواب دادن:خب همون میوه و سبزی که گفته بودی دیگه! با شنیدن این حرف بچه ها منفجر شدن از خنده.یکی از بچه ها گفت حالا با این همه پیاز چیکار کنیم؟ سرباز جدیده گفت: خیالت راحت خورده میشه.که بعدا فهمیدیم این خورده میشه یعنی چی! 

سر هر وعده پیاز جزء لاینفک سفره شد.هر چیزی که میشه فکرشو کرد و نکردو با پیاز میخوردن.اولش فقط دوتا سرباز جدیده بودن ولی بعدش این مرض به بقیه هم سرایت کرد.پیاز با  کره مربا.پیاز با حلوا شکری.پیاز با چایی.اون اواخر دیگه هر کی میرفت سر وقت یخچال اب بخوره یه قاچ پیاز بر می داشت و خام خام می خورد.از اون موقع به بعد دیگه نه از سبزی خبری شد و نه از میوه و تنها چیزی که معنی داشت پیاز بود...
 

پ.ن ۱:میگن یه دیونه سنگ تو چاه میندازه صدتا ادم عاقل نمی تونه در بیاره.حالا طوری شده که دیونه اگه سنگ بندازه اون صدتا عاقل کذایی کلوخ میندازن تو چاه. 

پ.ن ۲:رونالدو رو ولش یکی بیاد غضنفرو بگیره!

فلامینگو

بچه های مارو که می شناسین عین ادمایی که فلفل به جایششون مالیده باشن آروم و قرار ندارن و هر روز باید یه برنامه ای پیش بیارن.در همین راستا آخرین شاهکار عالیجنابان از قرار ذیل بوده : 

یه روز که رفته بودن کنار ساحل برای گنج یابی تو راه برگشت دو تا فلامینگو بخت برگشته(دقیقا میدونم فلامینگو چیه فکر نکنین با مرغ دریایی یا هر جونور دیگه اشتباه گرفتما!) رو هم زنده شکار کردن و زدن زیر بغلشون و با اون یه دست هم گردن درازشو گرفتن که تکون نخوره و ترانه خوانان میان سنگر و میگن که امروز فلامینگو کباب داریم!!!  

فرماندمون که بچه ها رو می بینه اخماشو تو هم میکنه که این اصلا خوردنی نیست و باید ولش کنین بره ولی قبلش یه چندتا عکس یادگاری باهاش بگیریم بد نیست .مگه ادم گشنه این حرفا حالیش میشه؟ همینکه میره داخل سنگر که موبایلشو بیاره بچه ها از فرصت استفاه می کنن و سر یکی از فلامینگو ها می برن و شروع می کنن به کندن کرک و پرش! فرمانده که میاد بیرون مات و مبهوت میمونه.بیچاره نمیدونست به کار اینا بخنده یا به حال خودش گریه کنه. 

حالا خوب شد از بخت بلند فلامینگوی دومی.فلامینگوی مرحوم بدنش پر از کرم بوده و کرماش تا حدی بود که گشنه های مارو از خوردن منصرف کنه.نگو اینا از اول نقص فنی داشتن که نتونستن فرار کنن و برا همین گیر خل و چلای ما افتادن

ناهار به یاد ماندنی

ساعت دو و نیم ظهر بود.از گشنگی داشتیم همدیگرو مثل فیلم چارلی چاپلین به شکل مرغ بریان میدیدیم.روده بزرگه منم در نبردی نا برابر به جون روه کوچیکم افتاده بود و از اون روده درازم چند سانتی بیشتر باقی نذاشته بود که بلاخره ناهار عزیز تشریف مبارکشو آورد و چشم و چال بی نور ما رو منور ساخت.غذا چی بود؟زرشک پلو با مرغ!در قابلمه برنجو باز کردیم.عجب برنجی بود.پر از زرشک.زرشکاش از هفت هشتا هم بیشتر بود!!بعد از ۱۴ ماه خدمت مقدس(مقدسو با تشدید بخونین!) این اولین باری بود که این همه زرشکو یه جا میدیدم.چقدر خوش خوشانمون شد. 

و بعد نوبت رسید به قابلمه مرغ.اما از اونجایی که قصه مرغ خوردن ما هیچ وقت به خوبی و خوشی ختم نشده همینکه در قابلمه رو باز کردیم دیدیم یه سوسک چاق و چله سوخاری شده قاطی تیکه های مرغه! جناب سوسک از همونایی بودن که تو توالت و چاه دستشویی و مخصوصا کنار آفتابه ها به وفور پیدا میشن و وقتی هم با دمپایی می کوبی تو سر ایشون امحاء و احشاش تا شعاع نیم متری پراکنده میشه.دقیقا همون ناکس بود.لامصبا چه خوب هم سرخش کرده بودن.با دیدن این صحنه دلخراش و حال بهم زن رنگ هممون سبز شد.ممد کاظمی بیچاره که به قول خودش همش صدوده کیلو بیشتر وزن نداره دیگه تاب نیاورد(آخه اون بدبخت به محض تموم شدن صبحونه منتظر ناهار میشنیه) و در حالی که مثل آفتاب پرست هی رنگ به رنگ میشد قابلمه و برداشت و ما هم پشت سرش به سمت دفتر گردان راه افتادیم. 

فرمانده گردان بعد از شنیدن حرفامون در اومد و گفت:بخاطر یه سوسک این همه راهو کشیدین اومدین که چی؟خب سوسکو میزاشتین یه گوشه و ناهارتون رو میخوردین! وقتی دیدیم حرف حساب حالیش نمیشه خودمون بلند شدیم رفتیم آشپزخونه پادگان.مسئولشو پیدا کردیم و سوسکو دادیم که ویزیت بفرمایند.اونم با کمال خونسردی گفت از کجا معلوم کار خودتون نباشه؟! و هرچه کردیم زیر بار نرفت که نرفت.آخر سر هم مارو ول کرد و رفت.ما هم همینطور هاج و واج مونده بودیم که یکی از سربازای آشپزخونه اومد نزدیک و گفت:از این چیزا زیاد اتفاق افتاده.الکی خودتونو خسته نکنید.برین خدارو شکر کنین که از این بدتر سرتون نیومده.گفتیم مثلا دیگه چی باید میشد و نشده؟ 

 خندید و گفت:همین دو سه ماه پیش یه موش تو آشپزخونه پیدا شد.ماهم افتادیم دنبالش که بگیریمش که موشه پرید توی یکی از دیگای برنج در حال جوش!همین مسئولمون هم با اعتماد بنفس تمام موش آب پز شده رو با صافی کشید بیرون و ما هم دو طرف دیگو گرفتیم تا خالی کنیم که مانع شد و گفت این برنج غذای صدتا سربازه اگه بریزن دور دیگه فرصتی نیست دوباره بپزیم.تازه پیدا شدن موش هم کلی مشکل برامون درست میکنه و مارو مجبور کرد که شتر ریده؟ نریده! همون رو هم دادیم و سربازا خوردن

با شنیدن این حرف صورتمون کپک زد و کف زرد از دهنمون در اومد.مارو بگو تازه داشتیم خودمونو قانع میکردیم که به همون برنج خالی رضایت بدیم... 

شعر: 

بیچاره خر آزروی دم کرد     نایافته دم دو گوش گم کرد  

سنگر تکانی

اینقدر موشای تو سنگر زیاد شده بودن که باید براشون راه چاره ای اندیشیده میشد.در پی راه حل بودیم که شیخنا* که صاحب کرامات عالیه ایست به مجلس وارد گشت و علت پریشانی مان را جویا شد و پس از لختی درنگ بگفت:آتش برافروزید و دود به راه بیاندازید تا این موشکان که از خوردن گوشت و استخوان این سربازان بسی فربه گشته اند پای به فرار نهند! و ما نیز چنین کردیم تا خلاف فرمایشات وی نکرده باشیم. سنگرو خالی کردیم و مقداری چوب و تخته هم جمع کردیم و خواستیم آتیش روشن کنیم که دوباره شیخ بیامد و بفرمود:موی در آتش افکنید که موشان تاب بوی موی نتوانند آورد و خواهند گریخت.برا همین هم ما رفتیم سلمانی پادگان و یه گونی مو بر داشتیم و گازوئیل هم روش ریخیتیم و آتیش زدیم.چشمتون روز بد نیبنه عجب بوی گندی راه افتاد.. 

بعد از چند دقیقه این موشا بودن که یکی یکی از تو سنگر می پریدن بیرون و ما هم با پوتین و چوب و سنگ مشایعتشون می کردیم که تشریف ببرن 

نیم ساعت بعد ما مونده بودیم و یه سنگر بد بوی سراسر دود گرفته ... 

 

............................. 

*همان فرمانده قبضه مونه که همیشه تزهای عجیب و غریب میده و ما هم مجبوریم بگیم چشم

حکایت همچنان باقیست...

چند روز پیش با بچه ها طبق عادت همیشگی کنار ساحل قدم می زدیم که هم تنوعی باشه و هم ببینیم دریا برامون چی آورده.بعد از پیدا کردن یکی دوتا رانی توجهم به سمت هندوانه ای جلب شد که لابه لای آشغایی که دریا آورده بود افتاده بود.بیخیال از کنارش رد شدم اما همینکه چشم بچه ها بهش افتاد همانند یوزی که در پی شکار دود یورش بردن به سمت هندوانه و مشغول وارسی کردنش شدن و در حالی که اشک در دیدگانشان حلقه بسته بود فریاد زدن سالمه!! 

منم خودمو بهشون رسوندم و گفتم مغز خر که نخوردین؟ سری تکان دادن و گفتن نه ... نوچ ..نه...  

قصد خوردنش هم که ندارین نه؟ببینین پوستش چقدر نرم شده!گفتن:آره..راست میگی...نیگا کن... 

گفتم این اصلا معلوم نیست چند روزه که تو دریا ولو  بوده.به فرض اینکه همین الان هم تو دریا افتاده باشه خودتون دارین می بینین که لای چه آشغالایی درش آوردین! اما چه فایده که سخن گفتن بسان آب در هاون کوفتن بود و اونا بی توجه به حرف من گفتن: حالا می بریمش ببینیم داخلش چطوره!
خلاصه آقا هندونه رو با شادمانی و پای کوبان بر سر دست گرفتند و به سمت سنگر به راه افتادیم.لحظه ی قاچ کردن بچه ها همه دور هندونهه نشسته بودن و چهره شون لبریز از اضطراب بود.بهروز که چاقو دستش بود به شدت عرق می کرد و یکی از بچه ها با چفیه اش عرق روی صورتش رو با دقت پاک کرد.اما... 

هندوانه از وسط نصف شدن همانا و نیششون تا بنا گوش با شدن نیز همان!چنان به وجد آمده بودن از دیدن قرمزی هندوانه که اگر تو اون لحظه کارت پایان خدمت هم دستشون میدادی اینجوری خوشحال نمیشدن.بعد از اینکه  از آن حالت شور و شعف عرفانیشون خارج شدن ناگهان همه نگاه ها چرخید سمت من.منم که فهمیده بودم تو فکرشون چی میگذره گفتم نه! 

اونا گفتن: آره! 

من (نا امیدانه) گفتم: نهههههههه... 

اونا (پیروزمندانه) گفتن: آرررررررررره... 

صحنه آخر:همه در حال خوردن هندوانه. من هم همینطور... 

از صحنه آخر و چگونگی خوردنشون که بیشتر به دریدن شبیه بود میشد یه کتاب کامل روانشناسی در باب آثار روحی و روانی ناشی از عقده های دوران جوانی (یا سربازی)نوشت! 

شعر:  

چنان گویم ای دوست و پند گیر زین سخن         بخور هندوانه اگر باشد اندر لجن 

که امروز گشا عقده ات تا که خالی شود        مهم نیست که فردا ز بهرش روی در کفن!

باز هم از پادگان

ظرف شستن:پنجشنبه بود و اون روز من شهردار(مسئول نظافت سنگر)بودم

مایع ظرفشویی تموم شده بود،از شانس بدم تاید هم همینطور.کلی ظرفای کثیف هم مونده بود که باید شسته میشد و اگه بیخیال تمیز کردن میشدم،دیگه چیزی نداشتیم که شام رو داخلش بریزیم و بخوریم.فرمانده هامون هم تا شنبه نمی اومدن تا مرخصی بگیریم و از تو شهر تهیه کنیم.هیچکس هم اطرافمون نبود تا ازشون مایع ظرفشویی قرض بگیریم.بلاخره از روی ناچاری به طریق ویژه ای ظرف ها رو شستم.فکر می کنید چطوری؟ با شامپو!!

 

هندوانه ای برای 60 نفر : همیشه برا ناهار باید یه چیزی به اسم دسر هم بهمون بدن.اگه برنج خشک باشه که ماست به شکممون می بندن و اینجوری ماستمالیش می کنن. اگه ناهار خورشت باشه هندوانه میدن.یه هندوانه معمولی سهمیه 60 تا سربازه!! که معلومه هیچی گیر کسی نمیاد.اصلا اگه یه هندوانه رو بزارن و  60 نفر آدم فقط نگاش کنن.اون هندوانه بیچاره از ترس و خجالت یا آب میشه میره زمین یا دود میشه میره هوا.

این وسط من یه پشینهاد دادم: که بیایم آب هندوانه رو بگیریم و با قطره چکان بین این 60 نفر تقسیم کنیم که طبق محاسبات من به هر کدوم سه-چهار قطره میرسه و این از هیچی خیلی بهتره!!

آقایون نکنید!با احساسات پاک این جونای معصوم بازی نکنید! همین کارا رو می کنید که پسره در فراق و عقده ناشی از حسرت خوردنش میره با ماژیک بالای تختش می نویسه:"ای دوست/نخور هندونه با پوست"  

هندوانه

جزییات پادگان ما

سوغات دریا: محل سنگر ما نزدیک دریاست و بچه ها اوقات بیکاری رو کنار ساحل قدم می زنن. تازگی متوجه شدیم همه ی قوطی های رانی که به ساحل اومده مصرف شده نیستن، بعضی هاشون سالم و دست نخورده هستن و البته تاریخ هم دارند! اینها همون رانی هایین که چتربازها در مواقعی که مجبور میشن به دریا می ریزن و بعد از مدتی به ساحل می رسن. تو همین دو سه روز گذشته که دریا خیلی بخشنده بود بچه ها 50-60 عدد رانی رو از دریا گرفتن و زدیم به رگ، جاتون خالی!!  

 

کلاغ: من تا حالا تو منطقه جنوب کلاغ ندیده بودم و اصلا فکر هم نمی کردم که این موجودات بد ذات که دل خونی ازشون دارم(پایین براتون میگم که چرا) در جنوب کشور زندگی کنن.اما مثل اینکه پادگان ما فرق داره!همین الان که دارم این مطلب رو می نویسم هشت کلاغ بدقواره دورهم نشستن وصداشون رو به رخ همدیگه میکشن.آخه یکی پیدا نمیشه به اینا بگه ساعت 5 صبحه برین کپه مرگتون رو بزارین مردم آزارها! شیطونه میگه برم بگیرمشون همچین پس کله ای بزنمشون که صدای سگ بدن!!  

 

جهش یافته یا از نسل منقرض شده: از کلاغای پادگان گفتم حیفه که از موش های غول آساش نگم.اینا اینقدر بزرگن که فکر کنم گربه رو به عنوان میان وعده می خورن و اصلا بدشون نمیاد بریزن سرمون و کشان کشان ببرن به سمت چاه فاضلاب و در اونجا دلی از ازای سرباز بخت برگشته دربیارن.فیلم جونده رو دیدین؟! یه چیزی تو همون مایه ها!! 

 

زرشک پلو با مرغ: ظهر بود و من سر پست نگهبانی بودم.چون می خواستم بعد از پست تو شهر برم،ناهارم رو آوردم که در حین پست دادن بخورم.همیکنه در بطری دوغ رو باز کردم تمام محتویات دوغ رو لباسم پاشیده شد و من خیلی خونسرد بطری رو انداختم جلوی پام و چند بار لهش کردم و شوت کردم اونور. در همین اثنا بیسیم صدا زد و من اجبارا به سمت بیسیم رفتم.تو همون لحظه کلاغ بد ذات کذایی سر رسید و ران مرغ را بر دهن برگرفت و زود پرید، و بر تیر برقی نشست در راهی!! خواستم برم زیر تیر برق و پاچه خاریش رو بکنم و بگم ایول تریپ مشکی یه دهن برامون بخون ببینم صدات هم به رضا صادقی شبیه یا نه.بعدش هم گفتم نه میرم نصیحتش می کنم و میگم غذای سرباز خوردن نداره بیا و مردی کن و پسش بده. تو همین فکرا بودم که ماشین تعویض پست اومد و من با شکم گشنه راهی شهر شدم

و اینچنین شد که شد

سلام بچه ها

مرخصی تموم شد و من چیزی ننوشتم ولی خوب الان براتون می گم که داستان سربازی به کجا کشیده شده: 

خودمونو بندر معرفی کردیم و با هر زور و تقلایی بود بندر موندگار شدیم. قراره که به عنوان اپراتور کامپیوتر مشغول به کار شم اما تو این چهار پنج روزه تنها کاری که کردم بیگاریه!! البته اینم یه نوع خدمته چه فرقی می کنه؟ ( از روی دماغ سوختگی اینو دارم میگم) 

تازگیا سعی می کنم به ذهنم فشار نیارم آخه هر چه بیشتر آدم فکر کنه بیشتر حرصش در میاد که چرا اینجوری شد و چرا اونجوری نشد. برا همین اگه می بینین مطالبم محتوا نداره به خوبی خودتون ببخشید( یه جوری میگه محتوا انگار قبلنا عقاید فلسفی دکارت رو تحلیل می کرده!!). 

در بوشهر

سلام بچه ها  

اول از هر چیز از شماها معذرت می خوام که دیر آپ می کنم.آخه نمیشه دیگه... 

خب به سلامتی آموزشی تموم شد ؛(البته یه ماه پیش) الان هم که دارم براتون می نویسم تو بوشهر هستم . یه ماه هم اینجا آموزش دیدیم البته از نوع تخصصی در تیپ ۲۱۴ تکاوران!!! حضرت امیر (ع) که اینم فردا قراره تموم بشه و به امید خدا بریم تنب بزرگ یا ابوموسی خدمت کنیم! 

از اواخر هفته پیش تا الان مدام داره بارون میاد و هوای توپی شده جاتون خالی!  

از فردا به مدت یک هفته مرخصی داریم که بیام رویدر بیشتر براتون حرف می زنم 

امروز اعزام میشم

چهار سال پیش ،بعد از دوسال سگ دویی تونستم کارت معافی بگیرم.

اما بعدش یه نامه فرستادن دم در خونه که یا با پای خودت میای نظام وظیفه یا اینکه کت بسته میاریمت. منم رفتم اونجا و پرسیدم چی شده؟ اونا هم یه بخشنامه نشونم دادن و گفتن این قانونی که شما توسطش معافی گرفتین لغو شده و همه کارت هایی که قیلا هم صادر شده باطله و شما باید بفرمائید خدمت سربازی!!!

از اونجایی که هیچ جای دنیا اینجوری نیست که وقتی قانونی لغو میشه تمام کسانی که از این قانون پیروی کردن مجازات بشن، مردم شکایت کردن و خلاصه دولت فهمید که عجب کار احمقانه ای کرده و یه جوری بی سر و صدا همه کارتا رو پس داد تا بیشتر آبروی خودشو نبره.

اما در همین اثنا که داشتن کارتا رو پس میدادن و من خوشحال که دوباره کارت معافیتم بر می گرده از طرف دانشگاه یه نامه اومد و توش نوشته بود: بنا به در خواست سازمان نظام وظیفه از تحصیل شما ممانعت به عمل می آید !!!

منم بلند شدم و رفتم نظام وظیفه پرسیدم اینبار قضیه؟ چیه اونم گفت که : شما فریبکاری کردی و همینکه ما بخشش کردیم و زندان نمی فرستیمت خودش کلیه و باید دست بوس ما باشی. تو اومدی در حین تحصیل اقدام به معافیت کردی و این خلاف قانونه!.منم گفتم که تمام  اقدامات رو قبل از دانشگاه انجام دادم و فقط تاریخ کمیسیون ۱۹ مهر بوده یعنی ۱۹روز بعد از ثبت نام، که اونم دلیل بی خیالی و پاسکاری های الکی شما بوده و تازه خود شما گفتی که اگه تمام کارا رو قبل دانشگاه بکنی مشکلی نیست نگفتی؟ اونم گفت گیرم گفته باشم کو مدرکت؟ می خوای برو شکایت کن!!

رفتم دانشگاه و گفتم من چکار باید بکنم. گفتن ما دستور اکید داریم که نزاریم شما ادامه تحصیل بدی و تنها کاری که می تونیم اینه که انصراف بدی تا شاید بعد ها یه دانشگاه رفتی واحد هاتو تظبیق بدی.

منم انصراف دادم و برا کنکور خوندم و اتفاقا دانشگاه هم قبول شدم و همون شهر و همون رشته که همیشه می خواستم برم. اما از اونجایی که کشور ما خیلی شیر تو شیره(یا هر حیوان دیگه) قانون جدید بلافاصله بعد از قبولی من صادر شد که دانشجویان انصرافی پسر حق ثبت نام مجدد دانشگاه ندارن مگر اینکه دارای کارت معافیت باشند(شانسو می بینید!!)

گفتم به جهنم میرم خدمت، چون برای سرباز معلمی فرصت مناسبی بود و منم معدل خوبی داشتم مدارکم رو فرستادم، اما بجای برگ اعزام یه کاغذ بریده که با خط خیلی بد  توش نوشته شده بود به معاونت وظیفه عمومی استان مراجعه کنم, برخوردم. باز رفتم نظام وظیفه و کاشف به عمل اومد که کارتم رو که فرستاده بودن برا ابطال گم شده!! و تا تکلیف اون معلوم نشه نمیشه اعزام بشم. و اینجوری شد که سرباز معلمی هم ماسید.

بعد از چند ماه الافی و برو و بیا بالاخره  برگ اعزام واسم اومد و من افتادم جهرم . اونجا که رفتم بعد از یه روز آزار و اذیت از بین ۱۵۰ نفر اعزامی، برگه منو دستم دادن و گفتن مدارکت ناقصه برگرد برو تا دوباره بندازنت یه جای دیگه .مشکل از برگه واکسنم بود ۱۰سال تاریخ داره و من ۴ سال پیش زده بودم (یعنی همون وقتی که می خواستم کارت معافی بگیرم) هنوز ۶سال دیگه مونده بود اما اونا ازم قبول نکردن و نمی دونم چرا تو بندر وقتی می خواستن اعزام کنن گفتن مشکلی نداری که بعدش این همه راه نیام.

حالا بعد از پشت سر گذاشتن این همه مسائل  امروز دوباره روز اعزاممه باید برم 18 ماه برای کشورم خدمت کنم چرا که دارم از اکسیژنش استفاده می کنم نه چیز دیگه ! نمی دونم چه جوری حساب می کنن که این همه در میاد

اگه خدمتم تموم شه از این کشور می روم و دیگه هیچوقت بر نمی گردم. دلیلش هم می تونین حدس بزنین.

اما در اولین فرصت میام و به وبلاگ سر می زنم و چیزی که منو خوشحال می کنه نظر ها و حرفای قشنگ شماست که امید میده پس خواهشا نا امیدم نکنین . حتما از اونجا براتون می گم اما فعلا باید برم ...