اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

حکایت دیوانه و سنگ

روزی روزگاری سنگی در کوچه ای پر تردد قرار داشت .هر کس که از آنجا عبور میکرد بی اختیار پایش به آن سنگ گیر میکرد و نقش بر زمین می شد سپس از عصبانیت فحشی نثار آن می کرد و به راه خود ادامه می داد .دیوانه ای که شاهد به زمین خوردن مکرر مردم بود به سمت سنگ رفت و آن را از زمین بیرون آورد و سوی شیشه دکانی در آن نزدیکی پرتاب کرد. با شکستن شیشه مردم گرد دیوانه جمع شدند و گفتند این چه کاری بود که انجام دادی؟ دیوانه پاسخ داد:این را کردم چون دیدم زیان این کار فقط به مغازه دار میرسد و در عوض باقی مردم از شر سنگ راحت میشوند! مردم گفتند حقا که دیوانه ای! میتوانستی سنگ را در بیاوری و در گوشه ای بگذاری تا به هیچ کس آسیبی نرسد. دیوانه گفت: من که دیوانه بودم و آنچه را فکر میکردم صحیح است انجام دادم اما شما که عاقل هستید چرا آنچه که خود میگویید انجام ندادید؟! با شنیدن این حرف مردم سر به زیر انداختند و دیگر هیچ نگفتند...

شیخ دیوانه

آورده اند که روزی شیخ صورت خود را سه تیغه نموده و با شلوار مارک دیزل در خیابان همی عبور مینمودی که مریدان بدو رسیدند و با تعجب شیخ را برانداز کردند. با طعنه گفتند یا شیخ! مگر در دام عشق زنی افسونگر گرفتار شده ای که این چنین به یک شب دل و دین را ز کف برده ای؟

شیخ لبخندی بر مریدان بزد و گفت:خیر. حقا که چنین نباشد. چندی بود با خود اندیشه میکردم چگونه است که جوانان گوش در گرو سخنانم ندارند. غرقه در این افکار ایام گذرانیدم تا بدین مهم پی بردم که محاسن بلندم صورتم را کریه کرده و عبایم سنخیتی با جامه ی مردم امروز ندارد. با خود گفتم که این دو سنت به چه کار آید از زمان که مرا را از میان جوانان مطرود سازد؟

آنگاه شیخ دست در جیب همی فرو برد و گوشی آیفونی از آن برون آورد که واتساپ و ویچت نیز بران نصب گردیده بود.سپس روی به مریدان چنین سخن گفت که امروز راه ترویج دین چنین باشد! و نیز وصیت میکنم شما را به داشتن اکانتی در فیسبوک که اهمیت آن بسی کمتر از خطبه بر منبر نباشد!چرا که برای هدایت جوانان می بایست از جنس خود آنان شویم

مریدان دیگر یاوه های شیخ را تاب نیاوردند. او را مجنون خواندند و از وی روی گردانیدند و راه خیابان را در پیش گرفتند تا بیابند شیخی را با عبا و محاسنی بلند...

ساعت هفت

پیرزن خود را به سختی  به آشپزخانه رساند.باید برای پسرش که بعد از مدت ها قرار بود به خانه بیاید غذای مورد علاقه اش را می پخت. در یخچال را باز کرد.خوشبختانه دیروز پسر کوچک همسایه کمی برای او خرید کرده بود.سبزی و گوشت تازه را از یخچال بیرون آورد.قابلمه کهنه اش را از لا به لای ظرفهای به هم ریخته ی کابینت بیرون کشید. میخواست با وسواس همیشگی اش سبزی ها را پاک کند اما دستانش رمق نداشت.یاد حرف های دکترش افتاد که گفته بود به هیچ وجه از تختش بیرون نیاید ولی نمیتوانست خودش را قانع کند که باز به تخت برگردد.چشمش به قفسه داروها افتاد.میدانست مدتهاست که دیگر کاری از دست داروها بر نمی آید اما شاید بتواند او را تا ساعت هفت سرپا نگه دارد.همین برایش کافی بود.فقط تا ساعت هفت...

بلاخره غذا اماده شد.پاهای پیرزن دیگر توان ایستادن نداشت. خستگی عجیبی وجودش را گرفته بود.نفس هایش او را یاری نمی کردند.به هر جان کندنی که بود به تختش بازگشت.صدای تیک تاک ساعت با خس خس نفسهای پیرزن در هم آمیخته شده بود.

زمان به کندی میگذشت،بسیار کند...

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که پسر با پوتینی گل آلود پا در ایوان خانه گذاشت

زنگ خانه را به صدا در آورد

اما از درون خانه صدایی به گوش نمی رسید

جز تیک تاک ساعتی که هفت شده بود...

دریغ از پارسال...

سال کهنه غمگین و ناراحت نشسته بود.سال نو که دنبالش میگشت دید که اون یه گوشه برای خودش کز کرده .رفت پیشش و سعی کرد بهش دلداری بده و گفت:غصه نخور دوست من،این رسم زمونه ست یه روزی هم میاد که من باید برم و جامو به یه سال دیگه بدم.سال کهنه آه سردی کشید و گفت:درد من این نیست رفیق،درد من از اینه که مردم توی سال من خیلی سختی کشیدن.خیلیا از کار بیکار شدن،خیلی از مردم سرشونو گشنه روی بالش گذاشتن.خیلی از پدرا شرمنده زن و بچه هاشون شدن.خلاصه کنم "نا"شون رفت تا "نانی" سر سفره ببرن.درد من اینه که مردم از سال من به عنوان سال سیاه یاد کنن و هروقت اسمی از سال من بیاد حس بدی بهشون دست بده.این منو غمگین میکنه.سال نو اینو که شنید دستی روی شونه سال کهنه زد و گفت:میدونی رفیق شاید الان همینی که گفتی باشه اما چند مدت که بگذره و بفهمن اوضاع از اینی که هست قرار نیست بهتر بشه بلکه بدترم میشه، اونوقته  که همه قدرتو میدونن.این روال همیشگی اینجا بوده و خواهد بود... پس بیخود غصه نخور بیا باهام دست بده بریم سر مراسم که سالو تحویلم بدی.سال کهنه سال نو رو در آغوش کشید و دوتایی رفتن برای تحویل سال...

Love story

روزی روزگاری مرد کارمندی بود که یک دل نه صد دل عاشق گوشت قرمز شده بود.اما گوشت قرمز از طبقه اشرافی بود وفقط به پولدارها محل میذاشت.مرد کارمند بیچاره هم که پولی نداشت تا خرج اون بکنه ،برای همین به هردری میزد تا پولی بدست بیاره بلکه بتونه به معشوقش برسه. ولی هرچه اضافه کاری وایساد و هرچه به این در و اون در زد نتونست پولی جور کنه. بلاخره وقتی دید دستش بهش نمیرسه غمگین و افسرده کنج خونه نشست و زانوی غم بغل گرفت.دوستش که حال و روز مرد کارمندو دید رفت پیشش و گفت: تو که میبینی در حد اندازه های اون نیستی چرا بیخودی تقلا میکنی؟ گوشت قرمز مال از ما بهترونه برو دنبال کسی باش که در سطح خودت باشه مثلا همین مرغ چشه؟ هم خوبه هم اینکه توقعات گوشت قرمزو نداره!

با این حرف مرد کارمند به فکر افتاد و دید دوستش زیاد هم بیراه نمیگه.واینگونه شد که رابطشو با مرغ شروع کرد. اوایل همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه مرغه فهمید مرد کارمند چاره ای جز گرفتن اون نداره ،پس شروع کرد به ناسازگاری کردن و هر روز خواسته هاشو بالا و بالاتر برد تا اینکه مرد کارمند دید از پس مخارج این یکی هم برنمیاد.دوباره غمگین و افسرده شد. مرغه چون دید مرد کارمند داره کلا بیخیالش میشه توقع خودشو کمی پایین تر اورد و همین موضوع باعث شد سیل خواستگارا روانه خانه مرغه بشه. کارمند بیچاره هم برای اینکه از بقیه خواستگارا عقب نیوفته رفتو توی صف طویل جلوی خونشون وایساد.ساعت ها با دهن روزه توی افتاب تند تابستون با اراده ای وصف ناپذیر منتظر ماند. توی همون صف کلی از خاطر خواهاش کتک خورد و زیر دست پاهای بقیه له لورده شد و باز هم خم به ابرو نیاورد .اما وقتی به در اتاق مرغه رسید دید اون به یکی دیگه بله گفته و رفته...

مرد کارمند بعد از این ضربه شدید روحی قلبش شکست و اه سردی کشید و سربه کوه گذاشت...

دست اندر دماغ

روزی روزگاری کدخدایی بود که بسیار به ظاهر خودش می نازید. او با انکه چهره ی جذابی نداشت ساعت ها جلو آینه می ایستاد و خودش را تماشا می کرد و لذت می برد و هی قربان صدقه ی خودش می رفت. هنگامی که بیرون می رفت با غرور خاصی قدم بر می داشت و وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد مدام از زبیایی و کمالات نداشته اش حرف می زد و دیگران را نیز وادار به تایید سخنانش میکرد.

علاوه بر این ها او یک عادت بسیار بد دیگری هم داشت و ان این بود که هر وقت در فکر فرو می رفت بی اختیار دستش را در دماغش فرو می برد و انرا در جهت عقربه های ساعت و گاه در خلاف آن می چراخاند و بعد از کمی مکث انگشتش را در می آورد و به ان شی سبز رنگی که به انگشتانش چسبیده بود نگاهی می انداخت و سپس انرا ورز می داد و گوله می کرد و دور می انداخت و دوباره به کندوکاوشش ادامه میداد. به همین جهت بود که مردم نام او را اقای دست اندر دماغ گذاشته بودند و او بی انکه بداند مایه مسخره دیگران شده بود...

تا اینکه یک روز وقتی او در جمع کدخدایان نشسته بود و دیگران مثل همیشه به ظاهر داشتند از او تعریف میکردند و در دل به او می خندیدند و او نیز مست از تمجید های انان در افکار شیرین خود غرق شده بود و دستش را بر طبق عادت در دماغش فرو برده بود طاقت یکی از جوانان ده تاب شد و به کدخدا گفت که دستش را از توی دماغش بیرون بیاورد! کدخدا از شنیدن این حرف شوکه شد و به جوان گفت که باید از حرفش خجالت بکشد و با عصبانیت یقه جوان را گرفت و گفت: تو با این حرفت " وجهه " مرا جلوی دیگران خراب کردی!!

جوان گفت: چه وجهه ای ؟ مگر کسی هم مانده که ندادند و نبیند که تو این کار را انجام میدهی؟! تازه سایر کدخداها تو را به نام دست اندر دماغ می شناسند! من فقط خواستم بگویم تا خودت را اصلاح کنی و بیش از این ابروی خودت را نبری

کدخدا که حرف جوان مثل اوار بر سرش خراب شده بود و حس میکرد غرورش به شدت جریحه دار شده چاره را در ان دید که جوان را بگیرند و کتکش بزنند تا از حرفش برگردد و بگوید که چنین نیست! و بعد از انکه موفق به انجامش شد جوان را از ده بیرون کرد. و خود راضی از انیکه غرورش را برگردانده است انگشتانش را در دماغش فرو برد...


قصه ی عشق پسر موتور سوار و دختر مدرسه ای از نوع رویدری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.