اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسطوره

اگر خدا می خواست من هم مثل تو فکر کنم ، تو را نمی آفرید

اسم بامسما

آبادان آبش آلوده بود

اهواز هوایش

خورجین

بعضی آدما شبیه خورجین هستن

به شخصه از خودشون هیچی ندارن

فقط حمال تفکرات دیگرانن!

چقدر غمگین است

آدمی

که با کشتن روزهایش

حس عادی بودن می کند...

حسن انتخاب

حتی اگه در توانت باشه

هیچوقت گوشی موبایلی انتخاب نکن که بلد نباشی از اکثر امکاناتش استفاده کنی

چون اون وقت تو می مونی و یک گوشی ای که هیچ فرقی با مدل پایینترش نمیکنه

و تنها حسرتش میمونه برات که چرا انقدر برای بدست آوردنش هزینه کردی

و از اونور گوشی ای میمونه که هیچوقت نتونسته هنراشو رو کنه

و حسرتش از داشتن صاحبی که هیچوقت قدر کارایی شو نمیدونه...

عجیب بعضی آدما شبیه بعضی گوشی ها هستن

Alien 2

+ عجیبه که شما انسان ها با گذشت این همه سال هنوز بدنتون به سرما و گرمای سیارتون عادت نکرده

- یعنی شماها گرم یا سردتون نمیشه؟

+ نه. ما بدنمون تکامل پیدا کرده. هیچ حسی نسبت به هوا نداریم.هوا اصلا موضوعی نیست که ما راجع بهش فکر کنیم

- اگه از هوا نمیگید، چطور سر صحبت رو با هم سیاره ای هاتون باز میکنین؟[خنده]

+ شاید به همین دلیل باشه که نسلمون رو به انقراضه[خنده از نوع فضایی]

Alien 1

+ چه سیاره ی عجیبی دارید. پر از حیوان و جانداره، هر گوشه رو نگاه کنی یکی میبینی

- مگه سیاره شما نداره؟

+ نه ،ما تنها موجودات سیاره مون هستیم

-یعنی هیچ حیوانی ندارین؟

+ نه، ولی یه گونه داریم که به عنوان حیوان دست آموز استفاده میکنیم

- چه فرقی با شما دارند؟

+هیچ فرقی کاملا شبیه ما هستند

- پس چرا به عنوان حیوان دست آموز استفاده می کنید؟!

+ چون توی آزمایشگاه تولیدشون کردیم

رسالتی برای گوسفندان

تازگی فهمیدم چرا اکثر پیامبرا قبل از اینکه به رسالت برسن چوپان بودن. چون خدا میخواست پیامبراش از قبل نبوت شون یه آمادگی داشته باشن برای گوسفندایی که بعدا مجبورن باهاشون سرو کله بزنن!


پ.ن: از پروفسور سمیعی میپرسن نظرت راجع به مغز چیه؟ میگه چیز خوبیه کاش همه یکی داشتن!

دیکتاتور

مغز من خیلی دیکتاتوره

همچیو میخواد تحت اختیار خودش قراره بده

دستمو مجبور میکنه کانالو عوض کنه

در حالی که اصلا حالشو نداره

اما مجبوره چون مغز من میگه

پاهامم همینطور

اونو هم مجبور میکنه راه بره هرچند خستشه

راستش همه ی اعضای بدن برده ی مغزن

اما وسط این قلمرو دیکتاتوری بزرگ

فقط دله که هر کاری دلش میخواد میکنه...


پ.ن: دانلود آهنگ مورد علاقه من

حق الناس

آدم قرار نیست همه حق هاشو توی این دنیا بگیره

یه سری حق هارو باید گذاشت واسه اون دنیا

بزار یه چنتا طلب واسه خودت پس انداز داشته باشی

اون دنیا رو چه دیدی شاید به دردت خورد


پ.ن: دانلود آهنگ مورد علاقه من. مشاهده متن آهنگ


 

علم احتمال

علم احتمال میگه

اگه احساس میکنی بیش از حد آدمای مزخرف دوروبر تو گرفتن

به خودت شک کن شاید اون آدم مزخرف تو باشی!

اما نمیدونم چرا من حس میکنم چند مدته بیش از حد آدمای مزخرف دوروبرم هستن

موفقیت

یه چیزی بهت میگم که تو هیچ کتابی نمیتونی پیداش کنی.

یکی از شروط موفقیت اینه بتونی پاتو بزاری روی صورت دیگران و از روشون رد شی!

اگه نمیتونی دنبالش نباش

قانع باش

به همین چیزی که داری

به همین چیزی که هستی!


سکون و سکوت

نگاهش به یک گوشه خشک شده

با هیچ کس حرف نمیزند

حتی از جایش تکان نمیخورد

رفت و آمد آدم ها برایش مهم نیست

به نگاه آنها اهمیت نمی دهد

مانکن مغازه ام مدت هاست فقط به آن گوشه خیره شده

به آنجایی که روزی مانکنی زیبا بود

و دیگر نیست...


پ.ن: این لینک رو ببینید!

شیخ دیوانه

آورده اند که روزی شیخ صورت خود را سه تیغه نموده و با شلوار مارک دیزل در خیابان همی عبور مینمودی که مریدان بدو رسیدند و با تعجب شیخ را برانداز کردند. با طعنه گفتند یا شیخ! مگر در دام عشق زنی افسونگر گرفتار شده ای که این چنین به یک شب دل و دین را ز کف برده ای؟

شیخ لبخندی بر مریدان بزد و گفت:خیر. حقا که چنین نباشد. چندی بود با خود اندیشه میکردم چگونه است که جوانان گوش در گرو سخنانم ندارند. غرقه در این افکار ایام گذرانیدم تا بدین مهم پی بردم که محاسن بلندم صورتم را کریه کرده و عبایم سنخیتی با جامه ی مردم امروز ندارد. با خود گفتم که این دو سنت به چه کار آید از زمان که مرا را از میان جوانان مطرود سازد؟

آنگاه شیخ دست در جیب همی فرو برد و گوشی آیفونی از آن برون آورد که واتساپ و ویچت نیز بران نصب گردیده بود.سپس روی به مریدان چنین سخن گفت که امروز راه ترویج دین چنین باشد! و نیز وصیت میکنم شما را به داشتن اکانتی در فیسبوک که اهمیت آن بسی کمتر از خطبه بر منبر نباشد!چرا که برای هدایت جوانان می بایست از جنس خود آنان شویم

مریدان دیگر یاوه های شیخ را تاب نیاوردند. او را مجنون خواندند و از وی روی گردانیدند و راه خیابان را در پیش گرفتند تا بیابند شیخی را با عبا و محاسنی بلند...

ساعت هفت

پیرزن خود را به سختی  به آشپزخانه رساند.باید برای پسرش که بعد از مدت ها قرار بود به خانه بیاید غذای مورد علاقه اش را می پخت. در یخچال را باز کرد.خوشبختانه دیروز پسر کوچک همسایه کمی برای او خرید کرده بود.سبزی و گوشت تازه را از یخچال بیرون آورد.قابلمه کهنه اش را از لا به لای ظرفهای به هم ریخته ی کابینت بیرون کشید. میخواست با وسواس همیشگی اش سبزی ها را پاک کند اما دستانش رمق نداشت.یاد حرف های دکترش افتاد که گفته بود به هیچ وجه از تختش بیرون نیاید ولی نمیتوانست خودش را قانع کند که باز به تخت برگردد.چشمش به قفسه داروها افتاد.میدانست مدتهاست که دیگر کاری از دست داروها بر نمی آید اما شاید بتواند او را تا ساعت هفت سرپا نگه دارد.همین برایش کافی بود.فقط تا ساعت هفت...

بلاخره غذا اماده شد.پاهای پیرزن دیگر توان ایستادن نداشت. خستگی عجیبی وجودش را گرفته بود.نفس هایش او را یاری نمی کردند.به هر جان کندنی که بود به تختش بازگشت.صدای تیک تاک ساعت با خس خس نفسهای پیرزن در هم آمیخته شده بود.

زمان به کندی میگذشت،بسیار کند...

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که پسر با پوتینی گل آلود پا در ایوان خانه گذاشت

زنگ خانه را به صدا در آورد

اما از درون خانه صدایی به گوش نمی رسید

جز تیک تاک ساعتی که هفت شده بود...

دین وارونه

دنیای عیجیبیه

خیلی عجیب

مسیحی ها با یهودی ها و مسلمونا دشمنن

یهودی ها و مسلمونا هم هر کدوم به نوبه ی خودشون با بقیه دشمنن

یهودی ها مسلمونا رو میکشن

مسلمونا بمب میبندن به خودشون یهودی ها رو میکشن

بودایی ها که دینشون بیشتر شبیه مکتب عرفانیه میان وسط مسلمونا رو میکشن

مسلمونا میرن مسیحی ها رو میکشن

مسلمونا حتی به خودشون هم رحم نمی کنن

شیعه سنی رو میکشه

سنی شیعه رو میکشه...

این یعنی چی؟؟!

دین اومده مردم رو به خوشبختی برسونه یا بدبختشون کنه؟

دین این کارو با ما کرده؟

یا ما این کارو با دین؟!


پ.ن: دانلود آهنگ مورد علاقه من

من و دروغ

یادمه اولین بار که با دروغ آشنا شدم کلاس دوم دبستان بودم. اون موقع بین بچه های کلاس یه رقابت احمقانه ای بود برای اینکه کی میتونه قبل از اینکه معلم وارد کلاس بشه زودتر از باقی بچه ها تخته سیاه رو پاک کنه.بلاخره یه بارم نوبت من شد که قبل از بقیه به تخته پاک کن برسم.در همون حینی که مشغول پاک کردن بودم،یکی از بچه ها تخته پاک کن رو ازم گرفت و هلم داد. بدجوری از روی سکوی کلاس خوردم زمین و شروع کردم به گریه کردن. معلممون همون لحظه سر رسید و تا منو دید که روی زمین دارم گریه میکنم گفت کی باهات این کارو کرده؟ گفتم فلانی.هردوی ما رو فرستاد دفتر .مدیر پرسید چی شده گفتم این منو هل داده، پسره گفت نه خودش خورده زمین!من داشتم شاخ در آوردم چرا این اینجوری میگه؟چرا وقتی هل داده میگه ندادم؟این دیگه چجورشه؟ خیلی برام عجیب بود.تازه اون روز بود که فهمیدم یه چیزی به اسم دروغ هم وجود داره.

چند سال بعد منم شروع کردم به دروغ گفتن.اما هر وقت میخواستم دروغ بگم خیلی مردد میشدم بعد از دروغ هم بدجوری عذاب وجدان میومد سراغم و از خدا هی طلب بخشش میکردم.هر دروغی که میگفتم تا مدت زیادی توی ذهنم میموند اما حالا که خیلی سال از اون روزا گذشته به راحتی دروغ میگم حتی بعضی مواقع خودمم متوجه دروغ گفتنم نمیشم.میدونم این موضوع به شخصه متعلق به من نیست.من تنها دروغگوی این جمع نیستم.همه ما کم و بیش اینجوری شدیم.چیزی داشتیم که دیگه نداریمش.چیز مهمی رو توی این مسیر گم کردیم و دیگه نمیتونیم به عقب هم برگردیم


پ.ن: دانلود آهنگ مورد علاقه من

هتل سعدی

حسابو کتابم با هم نمی خوند

ناراحتو عصبانی رفتم پذیرش هتل که حسابمو چک کنم

کارت بانکمو دادم آقاهه موجودی بگیره

گفت رمزت چنده؟

گفتم چهارده دوازده

گفت نمیشه که

پرسیدم چرا؟

گفت اینکه سه رقمیه!!

گفتم چهارده دوازده ها!!

گفت خب میدونم، نمیشه سه رقمیه!

من حرصم گرفت با عصبانیت گفتم تو بزن ببین میشه یا نه!

کمی سرشو خاروند

بعد بصورت فرضی عددا رو روی کارت خوان زد و تعدادشو شمرد

بعدشم برگشت یه لبخند ملیحی نثارم کرد

تا اون صورتشو دیدم کل عصبانیتم یادم رفت

گفتم دیدی شد؟

باز با همو لبخندش نگاهم کردو گفت آره


پ.ن1:حالا نمیگم آقاهه کجایی بود چون عزیزان هموطن ترکمون ممکنه ناراحت شن

پ.ن2: هروقت این کلیپ رو میبینم خود به خود به هرمزگانی بودنم افتخار میکنم

پ.ن3: از بوتیک اسطوره حمایت کنید

گلاب به روتون

اصولا یک حرف حتما نباید خیلی عمیق و پرمحتوا باشه یا ضرورتا آدم بزرگی گفته باشه تا تاثیر خودشو بزاره .هر حرفی میتونه آدمو متحول کنه به شرطی که در زمان مناسب و در مکان مناسب ادا بشه.مثلا یادمه سربازی که بودم توی پادگان خیلی کار داشتم که انجام بدم در همین بین احتیاج شدیدی به رسوندن دست به آب پیدا کردم.از اونجایی که خیلی عجله داشتم به باقی کارامم برسم بدو بدو رفتم سمت سرویس بهداشتی، تا درو بستم متوجه نوشته ای روی در سرویس شدم که عینا نوشته شده بود: "چرا انقد هولی؟خب راحت بشین کارتو بکن! اینجا هم داره از وقت سربازیت میگذره" منو میگی تا اینو خوندم ترکیدم از خنده جوری که صداش توی فضای معنوی wc طنین انداز شد. اما چند لحظه بعد خوب که بهش فکر کردم دیدم واقعا راست میگه! هرجا باشم و در هر شرایطی که باشم چه بخوامو چه نخوام داره از وقت سربازیم میگذره! ناگهان این جمله چنان آرامشی به من عطا فرمود که پذیرفتم آنچه را که نمی توانستم تغییر دهم...

از اون موقع به بعد هروقت در شرایط سختی قرار میگرفتم یاد اون جمله بزرگوار می افتادمو این باعث میشد که تحمل روزای سخت سربازی کمی آسونتر بشه...


پ.ن:من هیچوقت نفهمیدم چرا بعضیا میان روی در سرویس بهداشتی های عمومی اسم خودشونو حک میکنن؟یعنی فکر میکنن توی اون لحظه کار بزرگی انجام دادن و باید نام خودشونو اونجا جاودانه کنن؟اونم با درج نام ،تاریخ و امضا؟یعنی به نظر خودشون هیچ بشری قبلا چنین کار هنرمندانه ای رو انجام نداده و اون از این بابت خاصه؟

یعنی چی واقعا؟

رام و شام

همین الان آقایی اومد بوتیکم لباس خرید بعد کارتشو داد پول بکشم

گفتم رمزت چنده؟

گفت:1365

گفتم: متولد 1365 هستی؟

گفت: اره

گفتم منم متولد شصت و پنجم

بهش گفتم من خردادم تو چی؟

گفت:چه جالب منم همینطور

گفتم من 6 خرداد

گفت:سربسرم نذار حتما شوخی میکنی منم 6 خردادم

هردو خندیدیم بعد کارت ملیشو در آورد نشونم داد تا باورم شه.دیدم راست میگه.بعد چیزی که خیلی جالبتر شد این بود که فامیلشم با من یکی بود!بهش گفتم فامیلمونم یکیه!تعجب کرد کارت ملی مو در آوردم نشونش دادم چشمش درشت شده بود منم میخندیدم گفتم نکنه ما رام و شام هستیم بعد از 27 سال همو پیدا کردیم...

با هم دوست شدیم،شماره همو گرفتیم تا باهم در ارتباط باشیم


پ.ن:ماها همیشه ساده از کنار هم رد میشیم شاید اگه یکم به اطرافمون به ادمایی که هر روز از کنارشون رد میشیم با جزئیات بیشتری توجه میکردیم اتفاقای بهتری توی زندگیمون میوفتاد

9855

اگه یه روز خاص در طول سال داشته باشم امروزه

روز خاصی که بی هیچ اتفاق خاصی سپری میشه

27 سالگی

به همین سادگی!

ما سه نفر

پیرمرد:چی شده بابا؟ نمیتونی نفس بکشی؟میخوای برگردیم بریم بیمارستان؟

پسر جوان روی ویلچر نشسته بیحال و بی رمق ناله ای میکنه و سرشو به معنی تایید تکون میده

پیرمرد با نگرانی و در حالی که عرق سردی روی پیشونیش نقش بسته چندبار سعی میکنه شماره دکتر رو بگیره اما موفق نمیشه.نگاه نا امیدانه ای به آسمون میکنه و بعد دوباره رو میکنه به پسرش و میگه: هر چی زنگ میزنم دکتر جواب نمیده.خیلی حالت بده؟ببین ما جلو گیت خروجی هستیم. الانه که هواپیما راه بیوفته میخوای برم تمیزش کنم بیام ببینی حالت بهتر میشه یا نه؟پسره قبول میکنه. پدرش دست میکنه توی گلوی پسره و لوله ای فلزی رو در میاره و سریع میره که تمیزش کنه.من غیر مستقیم شاهد همه این اتفاقات بودم و دیگه وقتش بود برم چون داشتن گیت رو می بستن...

                                                       * * *

عصبانی بودم از خودم از اینکه چرا همیشه جلوی چشمای من باید اینجور اتفاقا بیوفته؟ توی پرواز داشتم به چند ساعت قبل فکر میکردم به قبل از اینکه پسر بیمار رو ببینم.به جوانی فکر میکردم کنار خیابون نشسته بود و کاغذی کنارش زده بود که با خطی خوش نوشته شده بود"خطاطی سفارشی".هیچ ابزار خاصی نداشت فقط چنتا کاغذ و یه جوهرو یه قلم. شب قبلش بارون اومده بود و زمین خیس بود و اونم مجبور شده بود یه گوشه روی دو پاش بشینه.توی اون جمعیت شاید به اخرین چیزی که آدم می تونست توجه کنه همون پسره بود و اینکه بفکر بیوفته برای عزیزش شعری عاشقانه با خطی خوش هدیه ببره...

چیزی که منو به فکر وا میداشت این بود که من و خطاط و پسر بیمار هر سه تقریبا همسن بودیم...

باد می ایستد در چشم های باز

همیشه با چشمای باز میخوابم

خانواده و دوستام مسخرم میکنن

اما من مشکلی ندارم

دوست دارم با چشمای باز بخوابم

و با چشمای باز هم از دنیا برم

خیلی بده آدم چشم بسته از دنیا بره...

کمک نخواه

دقیق یادم نمیاد

فکر کنم یه فیلمی بود

به دخترش میگفت:"اگه جایی به مشکل برخوردی هیچوقت نگو کمک!

چون هیچکس به دادت نمیرسه

توی اینجور مواقع بگو آتیش!!

همه برای خاموش کردن آتیش میان

چون اونموقع پای جون خودشون هم میاد وسط!"

آدما کمک میکنن ولی فقط جاهایی که پای منفعت خودشونم وسط باشه


پل اتصال

توی تاریکی شب رفتم قبرستان.تنها بین قبرها قدم زدم.برخلاف تصورم اصلا ترسناک نبود. به قبرها نگاه کردم. چقدر آروم، چقدر بی صدا، همه کنار هم خوابیده بودن.هیچکدوم حسودی نمیکردن.هیچکدوم به هم دروغ نمیگفتن.هیچکدوم غیبت نمیکردن هیچکدومشون باهم دشمنی نداشتن...

عجیبه فقط ما زنده ها هستیم که توی جای خودمون تنگیم. کینه و نفرت داریم.حرص میخوریم با همه لج میکنیم غم میخوریم.هیچوقت به خودمون نمیگیم اخرش که چی؟!

مرگ عزیزان یه یاددآوریه.یه تلنگره، که دوباره یادمون بیاره چیزی رو که ماها هی فراموش میکنیم. اینکه خوب زندگی کنیم.بفهمیم زندگی فقط امروز رو فردا کردن نیست.زندگی فقط لحظه هاییه که می خندیم که عشق می ورزیم که شادیم.بقیش فقط گذران عمره

این تلنگرهای سخت میان که ما دوباره به معنیش پی ببریم امیدوارم این  تلنگر ها بیهوده نبوده باشن!


درگذشت عمو خرم رو به بابا احمدم و میلاد جان و بچه های گلش و خانواده داغدارش تسلیت میگم

همچین فوت عماد براندیش عزیز که به همون اندازه قلبمو لرزوند رو به خانواده محترمش تسلیت میگم

و فوت خواهر صبورمان فاطمه جعفری رو به دوست عزیزم جاوید و خانواده صبورش تسلیت میگم


پ.ن:میگن آدما دوبار میمیرن یکبار وقتی که آخرین نفس از بدن خارج میشه و بار دوم وقتی که آخرین نفر اسمی ازش میبره و بعد برای همیشه در یادها گم میشه.نذاریم بار دوم اقلا بزودی اتفاق بیوفته

مسافرکش ها به بهشت نمی روند 4

رانندهه عین دیوونه ها میروند

سر پیچ بدون توجه به ماشین مقابل سبقت خطرناکی گرفت

نزدیک بود هممونو به کشتن بده

اما عین خیالش نبود

چند دقیقه بعد عکس این قضیه اتفاق افتاد

ماشینی که از روبرو میومد یه سبقت خیلی بدی گرفت

راننده ما عصبانی شد و بوق ممتدی زد و کلی هم فحش داد

بعد رو به من کرد و در حالی که از عصبانیت داغ شده بود گفت:

همچین راننده هایی رو باید بگیری دوتا کشیده بزنی توی گوششون تا آدم شن!!

منم گفتم دقیقا!!!

سایز

یه آقای چاقی وارد بوتیکم شد

دست گذاشت روی یه تی شرت اندامی که تابلو بود اندازش نمیشه

بهش گفتم این برات خیلی تنگه

گفت نه خوبه اندازمه

گفتم این اصلا توی تنتم نمیره

گفت حالا برم بپوشمش!

من خیلی حرصم گرفت که یه آدم چجوری میشه سایز خودشو ندونه!؟

بعد به خودم فکر کردم

به اینکه منم خیلی موقع ها اندازه خودمو نفهمیدم

گاهی کارایی کردم که بیشتر از حد و اندازم بوده

و گاهی کمتر از اون

اینکه آدم اندازه لباسشو ندونه کم ضررترین کاره

تا اون آدم از اتاق پرو بیرون اومد من به نتیجه رسیده بودم

دیگه عصبانی نبودم بخاطر اون تی شرتی که داشت توی تنش منفجر میشد

دریغ از پارسال...

سال کهنه غمگین و ناراحت نشسته بود.سال نو که دنبالش میگشت دید که اون یه گوشه برای خودش کز کرده .رفت پیشش و سعی کرد بهش دلداری بده و گفت:غصه نخور دوست من،این رسم زمونه ست یه روزی هم میاد که من باید برم و جامو به یه سال دیگه بدم.سال کهنه آه سردی کشید و گفت:درد من این نیست رفیق،درد من از اینه که مردم توی سال من خیلی سختی کشیدن.خیلیا از کار بیکار شدن،خیلی از مردم سرشونو گشنه روی بالش گذاشتن.خیلی از پدرا شرمنده زن و بچه هاشون شدن.خلاصه کنم "نا"شون رفت تا "نانی" سر سفره ببرن.درد من اینه که مردم از سال من به عنوان سال سیاه یاد کنن و هروقت اسمی از سال من بیاد حس بدی بهشون دست بده.این منو غمگین میکنه.سال نو اینو که شنید دستی روی شونه سال کهنه زد و گفت:میدونی رفیق شاید الان همینی که گفتی باشه اما چند مدت که بگذره و بفهمن اوضاع از اینی که هست قرار نیست بهتر بشه بلکه بدترم میشه، اونوقته  که همه قدرتو میدونن.این روال همیشگی اینجا بوده و خواهد بود... پس بیخود غصه نخور بیا باهام دست بده بریم سر مراسم که سالو تحویلم بدی.سال کهنه سال نو رو در آغوش کشید و دوتایی رفتن برای تحویل سال...

تلنگر

خواب عجیبی بود.مبهم و تاریک و خاکستری.اما در عین پیچیدگیش فضای ساده ای داشت.فقط من بودم و دو نفر دیگه.داشتن پرونده اعمالمو نگاه میکردن.یکیشون پوشه مو باز کرده بود و همینطور نگاه میکرد و هی سرشو تکون میداد.بهم گفت گناهات ثواباتو که می سنجم فکر نمیکنم بتونی قبول شی! اگه همین پرونده مال یکی دیگه بود شاید میتونست اما برای تو کافی نیست! گیج شده بودم درک نمیکردم منظورش چیه.چرا یه پرونده مشابه برای نفر دیگه ای کافیه ولی برای من نیست. قبل از اینکه بخوام حرفمو بهشون بزنم جوابمو دادن.انگار میتونستن فکرمو بخونن.اون یکی که پرونده ام دستش نبود گفت:چرا شما آدما* فکر میکنین همش به نماز خوندنو ثواب کردنه؟به چیزای دیگه ای هم هست! به تو استعداد و پتانسیل  بیشتری دادن همینم کارتو سخت تر میکنه.اگه از اونا استفاده بیشتری کرده بودی قبول بودی!عجیب بود فکر اینجاشو نکرده بودم.مگه اینام حساب میشه؟!

دست و پام یخ کرده بود.توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم.یهو از خواب پریدم تا بیدار شدم صدای اذان صبح بلند شد! چرا دقیقا تا بیدار شدم باید اذان بگه؟آیا اینم به خوابم ربط داره؟یه چند دقیقه ای هنگ بودم.اشک چشمام داشت در میومد.بعد رفتم وضو گرفتمو نماز خوندم.اونقدر درگیر این اتفاق بودم که دیگه نتونستم بخوابم...

نمیدونم شاید همه ی این خواب ساخته افکارم باشه(هرچند این چیزا توی بیداری اصلا به فکرم خطور هم نمیکرد).شاید اذان گفتنِ بعد از بیدار شدنم اتفاقی بوده باشه.نمیدونم.شایدم واقعا یه پیامی داشت...

ولی من باورش کردم و همین برام کافیه.مهم نیست واقعی بوده باشه یا توهم.همینکه تونست یه تلنگری باشه و اقلا برای یه مدت دیدمو به خودمو دنیام عوض کنه کفایت میکنه.

*وقتی گفت "چرا شما آدما..." اولین چیزی که توی خواب اون لحظه به ذهنم رسید این بود که پس شماها چی هستین؟!


پ.ن:نمیتونم قبول کنم آدم وقتی خوابه همش توی سرشه و ذهنش همه خوابا رو می سازه!

کوروش

همیشه توی بازار میگرده،همه ی بازاریا میشناسنش.یه زمانی شر بود. اما خب شریش مال قبل بوده و من اون روزاشو ندیدم الان خیلی آرومه.بعضیا میگن از وقتی تصادف کرده دیوونه شده.اهالی بازار خیلی مسخرش میکنن و سربسرش میذارن. ولی من هیچ وقت دیوانه بازی ازش ندیدم.فقط میاد یه چرخی توی بازار میزنه و میره.با همه هم خوبو مهربونه.وقتی به کاراش دقت میکنم می بینم خیلی نرماله.اما میدونین که،اگه همه یه نفرو دیوونه یا خل و چل فرض کنن دیکه کسی نمیاد در این مورد تجدید نظر کنه.هر وقت میاد تو بوتیکم باهاش عادی رفتار میکنم.سعی می کنم بدون هیچ پیش زمینه ای باهاش برخورد کنم.اونم از این نوع رفتارم خوشش میاد.فکر کنم یجواریی باهم دوست شدیم...

پ.ن:چند بار شده همین پیش زمینه ها باعث شه واقعیتو اونجوری که هست نبینین؟!

سناریو های ناتمام

با خودم فکر میکنم آدمی هر لحظه ممکن است بمیرد،همینطور ناغافل! حتی حین تایپ این مطلب، پیش از آنکه به پایانش برسانم.اگر بمیرم تکلیف این مطلب چه میشود؟تکلیف حرفی که ادا نشده ،کاری که تمام نشده است چه میشود؟در زندگی ام هزاران کار تمام مثل این مانده است که باید انجام دهم که بدون آنها وجود من در این دنیا معنایی نخواهد داشت.گمان نمیکنم زندگی ام را به آنجایی رسانده ام که نقشی در این جهان ایفا کرده باشم .اینکه داستانی شده باشم که میتواند به اتمام برسد و باز با این اوصاف ممکن است این داستان ناتمام خاتمه یابد.این فکر کلافه ام می کند.با عقلم جور در نمی آید.آدم ها مهره ی بازی نیستند که هروقت دلشان بخواهد آنرا از بازی بیرون بیاندازند!

من درونی ، من بیرونی

یه روزی خواهرم یه حرفی بهم زد تو ذهنم موندگار شد.گفت: "هیچکس تورو اونجوری که هستی نمی شناسه" راست هم میگه

ما هر چقدر هم شبیه اطرافیانمون باشیم توی خودمون یه موجود ناشناخته ایم.موجودی هستیم که درون تاریکی غار افکارمون زندگی میکنیم و کسی رو هم به داخلش راه نمیدیم.حرفامونو میکشیمو می بلعیم تا توی این تاریکی دوام بیاریم.حاضر نیستیم از این غار بیرون بیاییمو اونی که هستیمو به دنیا نشون بدیم.همیشه نگران اینیم که مبادا حقیقت افکارمون کسیو برنجونه مبادا سوء برداشتی بشه مبادا رفتاری نشون بدیم که نظر مثبت دیگران راجع به ما عوض بشه.چقدر دردناک و ترسناکه این فکر که اطرافیانمون کسی نیستند که نشون میدن.اینکه این لبخند و محبتی که نثارمون میشه فقط تظاهر باشه!اینکه به ظاهر تایید بشیم و در باطن تحقیر!

چند بار شده حرفمونو بخوریم؟خلاف عقیدمون نظر بدیم؟چند بار خودمون نبودیم؟!

من همیشه سعی کردم رک باشم. سعی کردم خود واقعیم باشم.وقتی از چیزی خوشم نمیاد بگم،تظاهر نکنم.وقتی حرفی دارم بیان کنم. چوبشم زیاد خوردم.بارها گفتن مغرورم گفتن نرمال نیستم.بلاخره اینها تبعات خلاف جریان شنا کردنه.من دنبال رضایت دیگران نبودمو نیستم هیمنکه خودم از خودم رضایت داشته باشم همینکه اصولمو حفظ کنم برام کافیه.اصولی که شاید برای دیگران غیر اصولی باشه.


پ.ن:هرکسی توی زندگیش یه اصولی داره،پایبندی یا عدم پایبندی به اونا بیانگر اینه که شخصیتت قویه یا متزلزل!

گله مکن

گله مکن

چرا که مدتهاست

من از خودم هم حالی نمی پرسم

عادت

عادت کردن همیشه عادت کردن نیست

گاهی فقط یک کلمست

صرفا جهت تسکین


حرف من این است

من تو نیستم

اما...

به اندازه فنجان خودم می فهمم



بیا بریم تماشا

بنظرتون دیدن صحنه جون دادن یه آدم چقدر جذابه؟

یعنی اونقدر جذاب هست که 10هزار نفر آدم قبل از اینکه آفتاب بزنه بلند شن برن توی سرما بشینن تا یکیو بیارن اعدام کنن؟

حتما همینطوره وگرنه اینهمه ادم نمی اومدن؟میومدن؟!

باید خیلی تماشایی باشه فکرشو بکن طرف حلق آویزه داره جون می کنه دست و پا میزنه تقلا میکنه آخر سر ناامیدانه میمیره

خداییش جالب نیست؟


این اتفاق همین امروز صبح افتاده...

اصل خبر

استکبار در کره ماه

آقای رسانه ملی سوالی داشتم خدمتتون:

شما مارو چیز فرض کردی؟!

یا مستند پخش نکنید یا خیرسرتون پخش میکنید که مثلا شعور ملتو بالاببرین،زارت نزنین تو همون شعور کذایی که ما فکر کنیم گوسفند تشریف داریم.مستند انسان و فضا پخش کردین بعد میاین پرچم آمریکا رو روی بازوی فضانورد ها شطرنجی می کنین؟اونم نه توی یه صحنه بلکه توی تمام صحنه های برنامه؟ این یعنی چی اخه؟ یعنی آبو ریختین اونجایی که می سوزه؟!


سینما

یکی از دوستام تعریف میکرد میگفت

توی سینما پسر نوجوان نابینایی با مادرش اومده بود فیلم ببینه(بشنوه)

ردیف پشت سریشون چنتا احمق نشسته بودن

شروع کردن به مسخره کردن پسره

انقد بهش خندیدن و مسخرش کردن که اونا طاقت نیاوردن و بلند شدن رفتن

همش خودمو جای پسره و مادرش میذارم که چه حسی داشتن اون لحظه


پ.ن:وقتی یکی زمین میخوره همه بهش میخندن من هیچ وقت نفهمیدم کجای این موضوع خنده داره!

ملت ایستاده

توی روز روشن در یک جای شلوغ از یه جوون زورگیری کردن

ملت فقط وایساده بودن نگاه میکردن

وسط میدون جلو چشم همه یکیو کشتن

ملت فقط وایساده بودن نگاه میکردن و فیلم میگرفتن

یکی تو ماشین زنده زنده سوخت

ملت فقط وایساده بودن نگاه میکردن و فیلم میگرفتن

صدای نعره اومد،دعوا شده بود

ملت فقط وایساده بودن نگاه میکردن

همچین آدمایی هستیم ما!

ملت ایستاده!

شغل انبیاء

میگم: معلمتون کیه؟

میگه: همونی که دیش و رسیور میفروشه و ماهواره تنظیم میکنه

آخر الزمان

بچه که بودم هر وقت صبح خیلی زود بیدار میشدم اول از هر چیز میرفتم چک میکردم ببینم خورشید امروز از کدوم طرف طلوع میکنه. آخه بهم گفته بودن روزی که دنیا آخر میشه خورشید از مغرب در میاد.منم میخواستم مطمئن شم امروز همون روز نیست.

بعد از سالها هنوزم فکر میکنم اخرالزمان همینجوریه یعنی یه روز صب از خواب پا میشی و می بینی ای دل غافل امروز خورشید از مغرب در اومده و دنیا آخر شروع شده ،به همین سادگی...

همینجوری بی دلیل...

توی مسافرتم به شمال وقتی یجا اتراق کرده بودیم که نهار بخوریم، زدم یه مورچه رو له کردم.همینجوری بی هیچ دلیل خاصی، اونم کجا تو دل طبیعت جایی که حریم ما ادما نبود.مطمئنم مورچهه انروز صبح وقتی از خونش بیرون میومد به اخرین چیزی که فکر میکرد این بود که توسط یه ادم کشته بشه...انگار دوهزار کیلومتر راه رو اومده بودم تا در لحظه موعود جایی باشم که به زندگی اون مورچه خاتمه بدم.خودش لابد اسم اینو میذاره تقدیر ولی من میگم بدبیاری محض!

                                                               ***

یادمه توی سربازی هم یبار مورچه ای رو له کردم.افشین نگام کردو گفت:سر از کارای تو در نمیارم همیشه حواست به مورچه ها هست نمیذاری کسی لگدشون کنه چندبار خودت مانعم شدی ولی الان بی دلیل زدی مورچه رو کشتی

بهش گفتم:"ادما گاهی دلشون میخواد بی دلیل پا بزارن روی عقایدشون و لهش کنن"

و فکر کنم اینجور موقع هاست که ادما یه گندی به زندگیشون میزنن

همینجوری بی دلیل...

گریز ناگزیر

دیشب تا دم صبح مغزم داشت سرمو میخورد

نمیذاشت بخوابم

گفتم سرمو بکنم بزارم توی کمد

ازش دور باشم یکم

شاید بتونم بخوابم

سرمو کندم گذاشتم توی کمد

چشممو که باز میکنم

میبینم توی کمدم

لعنتی!

من توی سرم زندگی میکنم!!

ساز دهنی

بچه که بودم علاقه خیلی شدیدی به ساز دهنی داشتم.توی هر فیلمی و کارتونی و یا هرجا سازدهنی می دیدم توجهم جلب میشد.از نگاه کودکانه من انگار دنیا پر از ساز دهنی بود و من حتی یه دونشم نداشتم.اون موقع ها عادت نداشتم چیزی از پدر مادرم بخوام برای همین چند مدت روزام با این آرزو گذشت تا اینکه جایزه رتبه های مدرسه رو اعلام کردن،ساز دهنی هم یکی از جایزه ها بود، جایزه شاگرد دوم! همیشه قبل از شروع امتحانا جایزه رو میاوردن توی کلاس میذاشتن تا باعث رقابت بشه.منم که تازه از ایران اومده بودم با شرایط مدرسه جدید وفق پیدا نکرده بودم و از طرفی دیگه سال اول ابتدایی هم جزو رتبه های کلاس نبودم و این کارمو سخت میکرد اما نمیشد به همین سادگی از کنار سازدهنی گذشت به خصوص وقتی که هر روز با هم چشم تو چشم بودیم.انقدر خوندم تا از شانس بد شاگرد اول شدم!حالم بدجوری گرفته شد یه چیزی شبیه داستان بچه های اسمان خودمون.اما بی خیالش نشدم ،رفتم از شاگرد دوم کلاس خواهش کردم جایزمونو عوض کنیم و اونم از خدا خواسته قبول کرد.رسیدن به اولین آرزوی عمرم برام خیلی شیرین بود.همش توی دستم بود و به رنگ قرمز براقش نگاه میکردم ،به بدنه فلزی قشنگش که کاملا بی عیب و نقص بود.دقیقا همون چیزی بود که میخواستم

اون روز یکی از روزای خوب زندگیم بود...

                                                                 ***

سازدهنیمو بردم خونه سعی کردم باهاش آهنگ بزنم اما نمیشد!منو باش فکر میکردم کافیه بزاری جلو دهنتو فوت بدی تا هر آهنگی که تو ذهنته ازش بیرون بیاد اما به این سادگیا نبود.خیلی تلاش کردم ولی فایده نداشت انگار قرار نبود سازدهنی باهام راه بیاد.وقتی ازش ناامید شدم گذاشتمش تو کمد.هنوز دوسش داشتم ولی دیگه برام اون ساز دهنی رویایی نبود.بعد چند مدت توی جابجایی ساز دهنیمو گم کردم. میتونم بگم اونقد برام عادی شده بود که بعد از حدود بیست سال تازه یادش افتادم.جالبه بعد از اون انگار یهو دنیا از ساز دهنی خالی شده بود.شایدم چون دیگه نگاه من دنبال ساز دهنی نبود...

تفاوت

معمولا گلهای قشنگ خیلی نازک نارجین

کلی مراقبت لازم دارن تا گل بدن

گلهاشون زود هم از بین میره

اون گلها کلی هم به خودشون مغرورن

غرورشون به زیباییشونه و بخاطر همون زیبایی زود از بین میرن

اما امروز توی شوره زار بوته ای رو دیدم

فروتنانه گل داده بود

توی بدترین شرایط ،وسط بیابون خدا

راستش گلشم زیاد قشنگ نبود

کلی خار داشت

اما همین خارها آبو درون خودشون ذخیره میکنن

باعث میشه زنده بمونه

اون گل زندگی در شرایط سختو خوب یاد گرفته...

پندی از قفل خونمون

قفل در خونه ام توی بندر خمیر برعکس باز و بسته میشه

این دو روز که اومدم خونه ی رویدر هر قفلی رو میچرخونم تا باز کنم میبینم دارم میبندمش

غیر ارادی با خودم میگم این قفلا چرا همشون برعکس وا میشن؟!

آدمیزاده دیگه...

وقتی به یه کار اشتباه عادت کرد احساس میکنه داره کارو درستو انجام میده

انوقته که فکر میکنه همه مردم دارن اشتباه میکنن!

خسته نباشی

دقیقا این موقع سال که میشه

خورشید خستش میشه

اونجوری که باید و شاید نمی تابه

راستش... یجورایی بهش حق میدم

کل سال رو بدون حتی یک روز مرخصی تابیده

خب حق داره سه ماهو بصورت پاره وقت کار کنه

بهش سخت نگیرید

پخش مستقیم زندگی

الان زنی رو دیدم که لای آت آشغالای میوه فروشی میگشت

داشت گوجه گندیده و سیب زمینی خراب شده رو سوا میکرد

که شاید بتونه غذایی بشه برای بچه های گرسنش

این صحنه ها دیگه مختص تلویزیون نیست

اینا دیگه جزو عجایب نیست

در هر لحظه در هر گوشه شهر داره یکی از این اتفاقا میوفته...

من و توریست

پارسال همین مواقع بود که برای یک سفر کاری تصمیم گرفتم برم دبی.از اونجایی که مسافرت دریایی رو تجربه نکرده بودم  بلیط کشتی گرفتم.صبح روز سفر وقتی که وارد گمرک بندرلنگه شدم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد یک توریست اروپایی بود که دوچرخه ای در دست داشت و کلی تجهیزات بهش متصل بود.توی صف جلوی من ایستاده بود.همینطور که صف جلو میرفت چنتا از مسافرا که بندری بودن شروع کردن به سربسر گذاشتن توریسته...

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

نامه ای به شهردار

این اولین و انشاالله اخرین شعرمه

برای خوندنش تشریف ببرین ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

یک مدیر باید چگونه باشد؟!

  • برای اینکه مدیری مدبر و کارامد باشه باید پیچوندنو خوب بلد باشه.باید بتونه بدون درنگ بگه برو فردا بیا برو سه روز دیگه بیا.
  • بتونه از کلمات منفی مث نه، نمیشه،جور در نمیاد و غیر ممکنه رو همیشه و در همه حالات استفاده کنه!
  • نباید ساعت کاریش بیشتر از دوساعت تجاوز کنه باید ساعت 10 تشریف مبارکشو بیاره تا ده و نیم صبحانه صرف کنه بعدم جلسه بزاره و ارباب رجوع رو راه نده بعدم که وقت نمازه بعدم باید تشریف ببره تا فردا.
  • در کل مدیری که همیشه توی دفترش باشه و کار کنه و کار راه بندازه مدیر نیس که شلغمه!
  • یک مدیر نباید هیچوقت رشوه بگیره بلکه شیرینی هایی که دوستان برای راه انداختن کارشون میدنو بپذیره و بدون شیرینی گرفتن کار کسیو راه نندازه.
  • اصلا چه معنی داره یک مدیر همینجوری کار کسیو راه بندازه؟اینهمه سال زحمت کشیده مدیر شده تا چیزی بهش بماسه خب!
  • مدیر باید ابهت داشته باشه باید کاری کنه ارباب رجوع حس حقارت بهش دس بده باید به اون بفهمونه که مرگ زندگیش به دستان پرتوان اون بستس و با اندکی اشاره میتونه بدبخت یا خوشبختش کنه. اینو باید در وجود تک تکشون نهادینه کنه و این کم زحمتی نیست!


یک خاطره و یک مثال از مدیر نمونه:

چند وقت پیش یکی از دوستان کاری توی شهرداری خمیر براش پیش اومد و از من خواست برم و پیگیری کنم.ساعت 9 صبح رفتم در دفترش بسته بود ساعت 10 رفتم بازم نبود شمارشو از یکی از مسئولین گرفتم و زنگ زدم.گفت پرونده دوستت امادس اما امروز پنجشنبس ،روز شنبه میفرستم بندر و شما شنبه اخر وقت بیا تحویل بگیر.شنبه رفتم پیشش گفت که بندر فرستادم و امادش کردن ولی نفرستادن.شما یکشنبه بیا.یکشنبه رفتم دفترش نبود زنگ زدم گفت بندرم و پرونده شما هم میارم ولی میوفته فردا.روز دوشنبه رفتم بازم توی دفترش نبود زنگ زدم گفت که پروندتو اوردم توی دفترمه ولی خودم ماموریتم شما سه شنبه بیا هستم.سه شنبه رفتم بازم نبود و گوشیشو هم جواب نداد خلاصه من داغ کردمو زنگ زدم به دوستم و اونم زنگ زد به یکی از اشناهای همون مسئوله تا ببینه قضیه چیه بعدا کاشف به عمل اومد که پرونده توی این مدت اصلا از جاش تکون نخورده و همش سرکاری بوده واقعا خوشم اومد گفتم به این میگن مدیر نمونه کشوری!